فصل سومصبح از خواب بیدار شد. احساس سر درد خفیفی داشت.
دستی به سرش کشید.
همان طور که به پهلو خوابیده بود برگشت اما ییبو را در تخت ندید.
مشخص بود او زودتر از خواب بیدار شده و الان مشغول آماده کردن صبحانه است.
مخمل هایش روی بالش نبودند. پس آن ها هم با ییبو در آشپزخانه بودند.
دست و صورتش را شست و به آشپزخانه آمد.
ییبو مشغول غذا دادن به خرگوش ها بود که با دیدن جان لبخندی زد، به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت: صبحت بخیر عزیزم!
جان با صدای بی حالی جواب داد: صبح تو هم بخیر.
ییبو با نگرانی پرسید:حالت خوبه؟؟
جان سرش را تکان داد: نمی دونم...سرم درد می کنه...از خواب که بیدار شدم سرم شروع کرد به درد گرفتن..اولین باره که این جوری می شم.
ییبو: بیا این جا.
ییبو، جان را به سمت صندلی کانتر برد: این جا بشین.
و لیوانی آب برایش آورد: قرص می خوای؟؟
جان: نه اصلا...ممنون.
ییبو کنارش نشست: خیلی درد می کنه؟؟
جان: نه زیاد، نگران نباش..حالم بهتر می شه...فکر کنم به خاطر فشار کاری دیروزه.
ییبو با نگرانی گفت: دیروز خیلی به خودت فشار آوردی.
جان: طبیعیه...تازه کارام هم قراره بیشتر بشن.
ییبو: نمی شه که به خاطر کارت از سلامتیت مایه بزاری...من اعتراض دارم!
جان با شنیدن این جمله تکانی خورد. به ییبو نگاه کرد و با وحشت پرسید: چی؟؟؟
ییبو نگران شد و لبخندش را جمع کرد: چیزی نگفتم جان!
جان چند پلک متوالی زد و با گیجی و حیرت پرسید: نه نه...الان...الان بهم چی گفتی؟؟
ییبو شانه ای بالا انداخت: گفتم نباید به خاطر کار از سلامتیت مایه بزاری چون من اعتراض دارم...چیز خاصی نگفتم!!!
جان ناگهان صحنه ای مبهم از خوابش را به یاد آورد.
به وحشت افتاد و تمام بدنش یک باره سرد و بی حس شد. زمزمه کرد: اون...اون چی بود؟؟
ییبو با ترس، پشت جان را نوازش کرد: جان؟؟..جان چی شده؟؟..چی چی بود؟؟
جان به آرامی صورتش را برگرداند و با نگرانی به ییبو نگاه کرد. گفت: نمی دونم...فکر کنم کابوس دیدم.
ییبو: کابوس؟؟ چه کابوسی؟؟
ناگهان ذهن جان به شدت شلوغ و در هم شد.
ESTÁS LEYENDO
Step father (Completed)
Fanficبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...