فصل سومهان همان طور که نگاهش به چهره ی نسبتا در هم رفته ی ییبو بود، ابرویی بالا داد: اوه واقعا؟! ولی من شنیده بودم انگار مشکل شخصیش با رئیس بوده نه با خود ییبو!...بلکه ییبو رو یه جورایی مقصر یه قضیه می دونسته!..جالبه...اما اون قضیه چی بوده؟!
ییبو به سختی آب گلویش را قورت داد اما هم چنان نگاهش را پایین انداخته بود.
نامجون جواب داد: این یک مسئله ایه که به رئیس و زندگی شخصیش مربوطه و در حوزه ی کار شرکت مربوط نمی شه...ییبو برگردد سر کارت، وقتت داره تلف می شه!
ییبو از جایش بلند شد، تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.
هان رو به نامجون گفت: تو از این قضیه خبر داری، مگه نه؟!
اما جوابی از نامجون نشنید.
هان تک خنده ای کرد، نگاهش را پایین انداخت و
نامجون هم بدون آن که نگاهی به او بی اندازد، مشغول مرتب کردن پرونده هایش بود.هان از جایش برخاست و لبخندی زد: باشه نگو، موردی نداره دوست من!...عذر می خوام اگه ناراحتت کردم.
نامجون زمزمه کرد: موردی نداره.
هان: من دیگه می رم سر کارم، فعلا!
ییبو به اتاقش برگشت. به شدت احساس بدی داشت. خبر آن روز، مانند توپ در شرکت صدا کرده بود که این امری طبیعی بود.
همگی مشتاق آن بودند که بدانند جیانگ سون به چه علتی روی ییبو اسلحه کشیده است.
حرف هایی را که در آن روز از زبان سون خارج شد به یاد آورد: چرا؟؟ همش بخاطر اونه؟!...آره؟...همش...همش به خاطر اون بچس؟؟ برای این که از شر من خلاص شی این کارو کردی؟؟
همگی این مکالمه را از بر بودند و مدام از یکدیگر می پرسیدند این که منظور سون دقیقا چه بوده است؟؟
هیچ انسانی احمق نیست. مردم به حدی تیز و باهوش هستند که مو را از ماست بیرون می کشند!
شیائو جان برای نجات پسر خوانده اش حاضر به پذیرش این ریسک بزرگ شده بود، طوری که به معنای واقعی جانش را به خطر انداخت.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...