فصل سوم
بعد از گذشت دو روز از مراجعت جان به دکتر کیم جون سوهو گذشت.
ییبو در شرکت و در اتاقش مشغول کار و بررسی اموراتش بود که منشی درب زد و با اجازه ی ییبو، وارد شد.
ییبو بدون آن که سرش را از روی برگه ها بلند کند، پرسید: چی شده؟
منشی: قربان، جناب فینگ شن خواستن که به اتاق ایشون برید.
ییبو سرش را بلند کرد و با آن اخم محوی که بین ابروانش بود، چشمانش را ریز کرد و پرسید: نگفتن چه کاری با من دارن؟
منشی: خیر قربان...فقط گفتن که ضروریه.
ییبو سرش را تکان داد: باشه...می تونی بری.
برگه ها را جمع و جور کرد، از اتاقش بیرون رفت و وارد آسانسور شد.
آسانسور توقف کرد، از آن خارج شد و به سمت اتاق شن رفت.
ییبو رو به منشی گفت: به رئیس خبر بدید من اومدم.
منشی: بفرمایید قربان...ایشون منتظر شما هستن.
ییبو سرش را تکان داد و وارد شد: وقت بخیر قربان.
شن پای پنجره ایستاده بود که با شنیدن صدای ییبو برگشت: وقت بخیر...بشین.
ییبو کمی نگران شد: مشکلی پیش اومده قربان؟؟
شن: الان می خوام بهت بگم...بشین.
ییبو نشست و با چشمان منتظرش به شن نگاه کرد.
شن روی کاناپه، روبروی ییبو نشست.
پا روی پا انداخت و انگشتانش را در هم قلاب کرد: خوشحالم از این که روز به روز داری بهتر می شی.
ییبو: مـ..ممنون.
شن: یادته روز اول که با شیائو جان برای شروع کار به شرکت اومدی چی بهت گفتم؟...گفتم که امثال ماها برای رسیدن به این جا خیلی زحمت کشیدن و ازت می خوام که ما رو ناامید نکنی، مخصوصا شیائو جان رو...به یاد داری؟
ییبو: بله...به یاد دارم...چطور؟؟
شن: یه شایعاتی در مورد رابطه ی شما دو نفر توی شرکت وجود داره...یا بهتره بگم، در مورد رابطتتون فهمیدن!..در اون صورت دیگه اسمش شایعه نیست...بهش می گن فاش اسرار!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...