فصل اول
« ای آن که چنان دوستت داشتم که عشق آتش گرفت.
دوستت دارم❤️»« امروز روز تولدمه.
امروز هجده سالم شده.دیگه تموم شد. نمی تونم بیشتر از این، این جا بمونم.
یعنی دیگه اجازش رو ندارم.حتی اگرم بخوام نمی تونم.
از سن هجده سال به بعد، همه این جارو ترک می کنن که برن و برای خودشون زندگی جدیدی رو بیرون از این موسسه شروع کنن.
توی تمام این سال ها بچه های زیادی رو دیدم که اومدن، بزرگ شدن و در آخر هر کدوم راه خودشون رو پیدا کردن.
منم مثل بقیه ام.
منم باید برم زندگی خودم رو شروع کنم.
ممکنه کمی به این مکان و افراد این جا وابسته شده باشم اما من یه جورایی خود خواهم!
هیچ وقت نمی تونم اجازه بدم که علاقه و وابستگیم جلوی پیشرفتم رو بگیره و یا بخواد سد راهم بشه.
نمی خوام بیشتر از این وقت رو تلف کنم.
منم باید برم.
امروز بهترین روز زندگیمه! روز تولدِ دوباره ی من. »
صدای درب اتاق آمد. شخصی از پشت درب، گفت: ییبو؟ بیا دفتر، خانم "لو" باهات کار داره.
از روی صندلی برخاست و بعد از کمی کش و قوس دادن به بدنش، سرش را بالا گرفت و شانه هاش را عقب داد.
زمزمه کرد: نکنه می خوان برام جشن خداحافظی بگیرن؟!پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.
جلوی درب اتاق مدیر ایستاد. در زد و بعد از شنیدن اجازه ی خانم مدیر، وارد شد.
مدیر لو، زنی میانسال بود که به خاطر مهربانی و قلب پر محبتش همه او را دوست داشتند.
مدیر با دیدن ییبو لبخندی زد و گفت: تولد هجده سالگیتو تبریک می گم ییبو!
ییبو در حالی که روی صندلی می نشست، بدون آن که چنان هیجانی داشته باشد، جواب داد: ممنون.
مدیر: خیلی زود گذشت...قشنگ اون روز رو یادم میاد... زمانی که خیلی کوچولو بودی...انگار که همین دیروز بود!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...