با تو همه چی برام قشنگ تره...
همه چی متفاوت تره...
وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم...
برام دیگه مهم نیست کجا باشم...
چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی!
عشق یعنی تو!!!
پس تو هرجا بری...منم باهات میام!
ای آن که آن چنان دوستت داش...
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
فصل اول
تا این که دیگر صبرش سر آمد.
با وقار و استواری قدم برمی داشت و به مهمانان حاضر خوش آمد میگفت.
چشمش به پادشاه قلبش افتاد. لبخندش پررنگ تر شد و به سمتش رفت. با گرمی با او دست داد و خوش آمد گفت.
آن حس بد نسبت به سون، بعد از هفت سال دوباره درون ژانگ بیدار شد.
سون که نگاهش به ژانگ که دقیقا کنار جان ایستاده بود افتاد، لبخندش را محو تر ساخت و با حالتی سرسنگین به او خوش آمد گفت.
سون بعد از آن که به تمام حضار خوش آمد گفت، پیش جان برگشت و کنارش ایستاد.
کمی همراه با جان نوشید و با هم مشغول صحبت شدند؛ در مورد این که چه قدر زمان زود می گذرد، همه چیز عالی پیش می رود و این که هنوز هم با دوستان دوران دبیرستانشان ارتباط دارند یا نه!
گاهی هم با ژانگ حرف هایی رد و بدل می کرد اما ژانگ با کوتاه ترین پاسخ های ممکن جوابش را می داد و نشان می داد تمایلی برای صحبت با او ندارد.
به وضوح مشخص بود که برادر کوچک تر بعد از هفت سال، تصمیمی در تجدید نظر در مورد پسر عمویش نکرده است.
در مقایسه با هفت سال گذشته، ژانگ جدی تر، با ابهت تر و در عین حال باهوش تر و بی باک تر شده بود؛ به همین خاطر می توانست مشکلی باشد برای نزدیک شدن به جان.
اما این باعث نمی شد حس سون نسبت به جان تغییر کند. هر چه نباشد او از همان ابتدا عاشق خصوصیات جان شده بود. او به شدت وابسته ی هر چیزی بود که به جان تعلق داشت؛ رفتار ها، حرف ها و حتی فیزیک بدنش.
اما سوال این بود که برای به دست آوردن قلب و جسم جان باید به چه راهی متوسل شود؟!
اواسط مهمانی، ژانگ به خاطر این که پدر و عمویش او را صدا زدند به ناچار و اکراه از جان جدا شد.
در همان حال که جان و سون مشغول صحبت در مورد کارشان بودند، سون تازه متوجه علاقه ی جان نسبت به ماشین ها شد!
یک وجه اشتراک عالی!
سون با ذوق شروع کرد به صحبت در مورد کارش؛ در زمینه ی ساخت، صادرات و واردات.