فصل سومصبح روز بعد با حس برخورد اشعه های خوشید به چشمانش، غرغر کنان چشمانش را باز کرد.
سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد.
لحظه ای آن اتاق اصلا برایش آشنا نبود.
اما طولی نکشید که همه چیز را به یاد آورد! آن قدر عمیق خوابیده بود که مغزش برای چند ثانیه، زمان و مکان را گم کرده بود.
نیم خیز شد و به دور و برش نگاه کرد.
حالا که دقت می کرد واقعا اتاق زیبا و در عین حال تمیزی بود. سرش را برگرداند و جان را غرق در خواب، کنار خودش دید.
با این که اشعه های خورشید کاملا صورتش را در برگرفته بود اما او هم چنان، همان طور که طاقباز خوابیده بود، آرام نفس می کشید و تکانی نمی خورد.
مژه های مشکی و بلندش روی چشمان بسته اش سایه انداخته بودند و این صحنه را چندین برابر برای ییبو زیبا تر می کرد.
پوست لطیف و سفید معشوقش زیر روشنایی خورشید، درخشان تر و زیبا تر به نظر می رسید.
خودش را کنار جان رساند و به پهلو خوابید. یک دستش را تکیه گاه قرار داد و بالاتر قرار گرفت.
با لذتِ تمام، تک تک اجزای صورت جان را از نگاه گذراند. همین طور با دستش به آرامی موهایش را نوازش می کرد.
باورش نمی شد.
حس می کرد خوشبخت ترین آدم دنیاست. بدون هیچ دغدغه ی فکری و کاری، کنار عشقش خوابیده و او را نوازش می کرد.
اگر آن اتفاقات برایش رخ نداده بودند مسلما او الان قدر این لحظات را با تمام وجودش درک نمی کرد.
به هیچ عنوان نمیخواست اتفاقات گذشته یا مشابه آن ها دوباره تکرار شوند که باز هم منجر به جدایی آن ها شود. پس باید کاملا هشیار و محتاطانه رفتار می کرد.
دلش نمی خواست این لحظات به پایان برسد. او نه تنها از این همه ماندن، کنار جان خسته نمی شد بلکه روز به روز اعتیادش به او بیشتر شد. انگار که جان برایش حکم یک ماده ی مخدر را داشت.
دو ماه دیگر، سالگرد ورود جان به زندگی اش بود!
هم چنین، سالگرد ورود بهترین مرد دنیا به زندگی اش. پدرش، دوست پسر و معشوقش!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...