فصل سوم
بی صبرانه برای روز شنبه لحظه شماری می کرد.خودش را برای هر موقعیت غیر منتظره ای آماده می کرد.
اگر سون سوالی از او می پرسید باید جوابی می داشت.
اما این ییبو بود که باید سوال می پرسید نه سون!
اما از آن جایی که سون آدمی بود که به شدت غیر قابل پیش بینی بود، ییبو خودش را به هر طریقی که توانسته بود، از نظر روانی آماده می کرد.
حتی سوال های اندکش را در برگه ای نوشته بود و مدام آن ها را با خودش تکرار می کرد چون می دانست وقتی با سون مواجه شود ممکن است ذهنش او را یاری نکند.
پنج شنبه شب، همان طور که جان مشغول بررسی کردن یکسری از اوراق شرکت بود، سر ییبو را که روی پاهایش بود، نوازش می کرد.
برعکس جان، ییبو اصلا تمرکز نداشت.
البته کاری هم برای انجام دادن نداشت. همان طور که مدام می چرخید و با چشمان منتظرش به جان نگاه می کرد، برای پس فردا هم نقشه هایی می کشید.
کمی بعد با صدایی آرام و با کلافگی غرید: جاااان!!!
جان که نگاهش را از روی برگه ها جدا نمی کرد، به آرامی جواب داد: هوووممم؟؟!!
ییبو: حوصلم سر رفت...اونارو بزار کنااار لطفا!!!
جان که به خاطر تمرکز زیادش اخم محوی بین ابروانش به وجود آمده بود، با بی حواسی گفت: کار دارم عزیزم...تموم می شه!
ییبو طاقباز خوابید و لب پایینش را جلو داد: خسته شدم!!!...حوصلم سر رفت!
اما جان هیچ توجهی نمی کرد چرا که به شدت متمرکز شده بود!
ییبو: جاااان!!!...بوسم کن!
در همین حین، گوشی جان زنگ خورد. برگه ها را کنار گذاشت. چانه ی ییبو را گرفت، سرش را خم کرد و لبان ییبو را به داخل دهانش کشید.
سپس سریع گوشی اش را برداشت و نام مخاطب را خواند: فینگ شن!
ییبو بی صدا لب زد: آه...این جا هم ولمون نمی کنه!!!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Step father (Completed)
Fanficبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...