فصل سوم
تمام شب را بیدار مانده بود و تمام عکس ها و ویدیو هایش را نگاه کرد. حس فوق العاده ای داشت. به خودش می بالید که تحت سرپرستی و حمایت شخصی چون شیائو جان بوده است!
از همین لحظه دلش برای جان تنگ شده بود اما تا ده روز قرار نبود جان را ببیند. قلبش از همین لحظه بی قرار دیدنِ زندگی اش بود.
صبح روز بعد، به کمک دو فنجان قهوه توانست تا حدود زیادی روز کاری و خسته ای را در شرکت پشت سر بگذارد.
جان و شن در روز اول، جلسه ای مهم با سهام داران داشتند که روند نسبتا قابل قبولی داشت. مطمئنا کارشان تا شش یا هفت روز دیگر به اتمام می رسید و جان می توانست با بازگشتِ زودتر از موعدش، ییبو را غافلگیر کند!
سه روز گذشت.
ییبو تا حد امکان، زود کار هایش را تمام می کرد تا بتواند شب ها با جان صحبت کند.
حتی یک بار هم با جان تماسی تصویری برقرار کرد و نزدیک به دو ساعت وقتش را با او پر کرد!
____
جان همان طور که پشت میز و روبروی لپ تاپ نشسته بود، با لذت به تصویر ییبو نگاه می کرد و با او صحبت می کرد.
تقریبا نیم ساعت از مکالمشان گذشته بود.
ییبو با هیجان پرسید: جان تو از کی از من خوشت اومد؟؟!!
جان دستی به چانه اش کشید و با تفکر گفت: خوووب... وقتی ریاست موسسه رو گرفتم یه روز داشتم عکسای بچه های موسسه رو می دیدم که یهو در همون مابین، متوجه یه بچه شدم که یه گوشه واسه ی خودش تک و تنها نشسته بود...واسم خیلی جالب بود بین اون همه اسباب بازی اون یه کتاب بغلش داشت و محکم به سینش فشرده بودش...منم از اون موقع نظرم بهت جلب شد!
ییبو با لبخند جواب داد: چه جالب!..حالا یه سوال دیگه... از کی عاشقم شدی؟؟!!
جان ابرویی بالا انداخت و همزمان که به ییبو نگاه می کرد مشغول مرور خاطراتش شد.
جان: هوووم...سخته...دقیقا نمی دونم از کی بود.
ییبو: من بگم از کی بوده؟؟
جان با کنجکاوی گفت: بگو!!!
ییبو: اون جایی که برای اولین بار خواستی بهم رانندگی یاد بدی!!!...وقتی اون جا دستتو گذاشتی رو دستم!!!
جان با ذوق خنده ای کرد: چه جالب!!!
ییبو: یه سوال دیگه...فکرشو می کردی این قدر بتونم بهت نزدیک بشم؟؟!!
جان بدون مکث جواب داد: نه!!!
ییبو لبخند شیطانی ای زد: ولی من می کردم!!!
جان با چشمان ریز شده اش لبخندی زد و گفت: ای وانگ ییبوی منحرف!!!
ییبو با لحن شهوت انگیزش به قصد آزار و اذیت، گفت: تو فقط اسممو صدا بزن شیائو جان!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...