فصل سوم
بالاخره آخرین روز مرخصی ییبو فرا رسید و جان با اولین پرواز، حوالی عصر خودش را به گوانگژو رساند.
ییبو همان طور که روی صندلی در بالکن نشسته بود، تماس را برقرار کرد.
جان جواب داد: جونم ییبو؟
ییبو: رسیدی؟؟
جان: آره همین الان از هواپیما پیاده شدم...تا نیم ساعت دیگه می رسم هتل.
ییبو: باشه...منتظرتم.
جان: فعلا عزیزم.
تمام دیروز خودش را کنترل کرده بود تا بتواند به انتظار جان بشیند تا با هم به کافی شاپ وانگ بروند.
استرسش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
با خودش فکر می کرد اگر آن مرد، پدر واقعی اش باشد چه واکنشی نشان خواهد داد؟
در حال حاضر تنها واکنش بدنش تنفس نامنظم، دیدگان اشک آلود و ضربان قلب بالا بود.
مدام در بالکن قدم می زد، دستانش را به نرده تکیه می داد، نفس های لرزان و عمیق می کشید و مدام آب می نوشید.
انتظار، یکی از کار هایی بود که ییبو از آن نفرت داشت.
نه تنها سرنوشت، حتی زمان و عقربه های ساعت هم با او به شوخی و مزاح پرداخته بودند؛ طوری که باعث می شد مدام زیر لب غر بزند و ناسزا بگوید.
بالاخره آن حس کشنده با حضور جان از بین رفت.
صدای درب اتاق به گوشش رسید. درب باز شد که جان سرش را از میان درب به داخل آورد!
با دیدن جان، انگار که تمام درد هایش را پایان داده باشند از ته دل، نفس راحتی کشید و سریعا به سمتش رفت!
جان با لبخند درخشانش به سمت ییبو رفت و او را در آغوشش گرفت!
ییبو هم متقابلاً جان را محکم به خودش فشرد.
برای دقیقه ای تنها سکوت کرده بودند و کلمه ای بینشان رد و بدل نمی شد.
جان، موهای نرم و قهوه ای رنگِ عشق کوچکش را نوازش می کرد و با تمام وجودش رایحه اش را به مشامش می کشید.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...