فصل دومبالاخره انجام دگر عملیات لازمه، با موفقیت به اتمام رسید.
دکتر راضی و خرسند از اتاق جراحی بیرون آمد تا به دیدن همراهان بیمارش برود.
ییبو و سهون ابتدا جلوی دکتر را گرفتند.
ییبو با هیجانی غیر قابل کنترل از پزشک پرسید: دکتر...جان، جان حالش چطوره؟؟
دکتر با شگفتی و رضایت، لبخندی روی لبانش نشاند و جواب داد: باید بپرسی که چی شد!!! معجزه شد! فکر کردیم از دستش دادیم...ولی اون برگشت...عمل هم با موفقیت تموم شد و الان خوشبختانه وضعیتش ثابت و پایداره...منتقلش می کنیم به بخش ویژه...باید مدتی تحت مراقبت باشه...تیر به بخش حساسی اصابت کرده بود، برای همین وضعیتش به شدت تحت الشعاع قرار گرفته بود...ولی الان حالش خیلی بهتره! نگران نباشین.
ییبو که گونه هایش از اشک، خیس و چشمانش قرمز شده بود، لبخندی زد و کلی از دکتر تشکر کرد.
سهون هم متقابلا،به گرمی تشکر کرد.
شن و دکتر ولفگانگ هم بعد از شنیدن خبر و معجزه، به شدت خوشحال شده بودند.
بالاخره شارلوت خودش را به بیمارستان رساند و وقتی خبر بازگشت جان را شنید، به شدت متعجب و حیران شد.
کمی پیش ییبو ماند و سپس به همراه پدر بزرگش به هتل دراگون بازگشت. چون میدانست ییبو در این شرایط، تنهایی را ترجیح می دهد اما به او گفته بود که حتما با او در تماس خواهد بود.
ییبو هم از شارلوت بسیار متشکر بود که آن دختر، تا این حد با ملاحظه بود و مراعات حالش را می کرد.
بالاخره تخت جان، از اتاق عمل بیرون آمد.
پرستاران در حال منتقل کردن او به بخش جدید بودند.
ییبو، سهون و شن کنار تختش حرکت می کردند تا او را همراهی کنند.
چشمان جان، هم چنان بسته بود و کوچک ترین تکانی نمی خورد.
ییبو که دل در دل نداشت و تحملش لبریز شده بود، به آرامی جانانش را صدا می زد: جان؟؟ جان عزیزم صدای منو می شنوی؟؟
وارد بخش مراقبت های ویژه شدند که ورود افراد به آن قسمت، کاملا ممنوع بود.
به ناچار، در خارج از بخش توقف کردند.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Step father (Completed)
Hayran Kurguبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...