فصل سومییبو با دهانش شروع به بازی با لاله ی گوش او کرد و دوباره زمزمه کرد: نمی خوای واسه ی دوست پسرت لباساتو در بیاری؟!...نمی خوای من بدنتو ببینم و لمست کنم؟!...نمی خوای دیگه بدن منو ببینی؟؟ یعنی دیگه واست جذاب نیستم؟!...ولی تو همیشه برای من جذاب و خواستنی هستی...تشنه ی لحظه ایم که خودمو درون بدنت حس کنم!!!
و اما جان که از شنیدن حرف های ییبو به سختی نفس می کشید!
ییبو می خواست جان را زیر سلطه ی خودش قرار بدهد و از این بابت احساس برتری پیدا کند!
اما جان تکانی نمی خورد!
ییبو این بار با تحکم و جدیت غرید: گفتم لباساتو در بیار...یا خودم پارشون می کنم!!!
جان که اصلا حریف لجبازی و خشم ییبو نمی شد، کوتاه آمد. به آرامی دستش را به سمت کراواتش برد و با کندی گره اش را باز کرد.
ییبو همان طور که خم شده بود با دیدن این صحنه، به گونه ای شهوت انگیز لب پایین خودش را به دندان گرفت و شروع به بوسیدن و لیسیدن گردن جان کرد و هر ثانیه سریع تر ادامه می داد.
دستش را به دکمه ی یقه ی پیراهن جان برد و آن را باز کرد. زمزمه کرد: آه...عزیزم..زود باش درشون بیار!...می خوام یه کم با هم بازی کنیم!!!
جان با شنیدن حرف های ییبو چشمانش را بست. به آرامی با یک دست، دکمه های پیراهنش را باز می کرد.
ییبو سرش را از کنار گوش جان بالا آورد و به صورت جان نگاه کرد. لبانش را با لبان جان تماس داد و گفت: به من نگاه کن!
اما جان اصلا به ییبو گوش نکرد که ییبو لب پایین جان را گاز ریزی گرفت و دوباره با تحکم زمزمه کرد: گفتم به من نگاه کن!!!
جان به آرامی چشمانش را باز کرد و به صورت ییبو نگاه کرد.
ییبو، صورتش را کج کرد و با لذت به تمام اجزای صورت جان نگاه کرد.
همان طور که به چشمان جان خیره شده بود آرام به پایین خزید و بوسه های داغی روی شکم و سینه هایش گذاشت.
جان، چشمانش را روی هم گذاشت و نامرتب نفس می کشید.
ییبو لباس خودش را از تنش خارج کرد، دوباره بالا آمد و بوسه های محکمی را روی لبان جان گذاشت.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...