جنگ و صلح

953 240 88
                                    

قسمتی که خیلی دوستش دارم 😍

قسمتی که خیلی دوستش دارم 😍

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


فصل اول

آن شخص زودتر آمده بود.

با دیدن ییبو از جایش بلند و لبخند گرمی زد: چه وقت شناس، درست مثل پدرت!

ییبو بعد از دست دادن، از او تشکر کرد و گفت: خیلی معطل شدین؟!

+نه نه اصلا...من یکم زود اومدم...کنجکاو بودم ببینم چه کمکی از دستم برای پسرِ پسر عموم بر میاد! تنها اومدی؟ فکر کردم شاید جان باهات باشه!

( فهمیدین که سونه، نه؟! )

روبروی یکدیگر و پشت میز نشستند.

ییبو: راستش نه! امروز سرش شلوغ بود. با هم رفتیم شرکت. الانم خونس و مشغوله!

سون: که این طور! اون پسر سخت کوشیه! باید افتخار کنی این جور قیمی داری!

ییبو نگاهش را به میز داد: آره همین طوره ولی همین کارای زیادش کار دستش می دن!

سون ابرویی بالا گرفت: چطور؟!

ییبو: وقتی عصبی می شه شبا کابوس می بینه.

سون با تعجب گفت: خدای من! ببینم الان حالش خوبه؟؟ مگه دیشب دوباره کابوس دید؟؟

ییبو: آره دیشب زود تر از همیشه خوابید و واسه همین شام نخورد...رفتم که واسه شام صداش کنم دیدم خوابه و داره کابوس می بینه...بیدارش کردم، کمی آروم شد و دوباره خوابید.

سون با کمی آسودگی خیال، پلکی زد و گفت: هوووم که این طور، نگرانم کردی.

ییبو: واسه همین می خواستم ببینمت!

سون با دقت گوش داد.

ییبو با چشمان عمیق و پرسش گرایانه اش به سون نگاه کرد: دیروز توی کافی شاپ...جان رفت هزینه رو پرداخت کنه و تو هم باهاش رفتی، چه اتفاقی افتاد؟؟

سون با چهره ای عادی و عاری از هر گونه اضطراب یا شک، جواب داد: معلومه هیچی، چطور؟!

ییبو: چون جان حالش سر جاش نبود.

سون تک خنده ای کرد: خودت ازش پرسیدی؟؟

ییبو سری به نشان تایید حرکت داد: معلومه.

Step father (Completed) Where stories live. Discover now