قسمتی که خیلی دوستش دارم 😍
فصل اولآن شخص زودتر آمده بود.
با دیدن ییبو از جایش بلند و لبخند گرمی زد: چه وقت شناس، درست مثل پدرت!
ییبو بعد از دست دادن، از او تشکر کرد و گفت: خیلی معطل شدین؟!
+نه نه اصلا...من یکم زود اومدم...کنجکاو بودم ببینم چه کمکی از دستم برای پسرِ پسر عموم بر میاد! تنها اومدی؟ فکر کردم شاید جان باهات باشه!
( فهمیدین که سونه، نه؟! )
روبروی یکدیگر و پشت میز نشستند.
ییبو: راستش نه! امروز سرش شلوغ بود. با هم رفتیم شرکت. الانم خونس و مشغوله!
سون: که این طور! اون پسر سخت کوشیه! باید افتخار کنی این جور قیمی داری!
ییبو نگاهش را به میز داد: آره همین طوره ولی همین کارای زیادش کار دستش می دن!
سون ابرویی بالا گرفت: چطور؟!
ییبو: وقتی عصبی می شه شبا کابوس می بینه.
سون با تعجب گفت: خدای من! ببینم الان حالش خوبه؟؟ مگه دیشب دوباره کابوس دید؟؟
ییبو: آره دیشب زود تر از همیشه خوابید و واسه همین شام نخورد...رفتم که واسه شام صداش کنم دیدم خوابه و داره کابوس می بینه...بیدارش کردم، کمی آروم شد و دوباره خوابید.
سون با کمی آسودگی خیال، پلکی زد و گفت: هوووم که این طور، نگرانم کردی.
ییبو: واسه همین می خواستم ببینمت!
سون با دقت گوش داد.
ییبو با چشمان عمیق و پرسش گرایانه اش به سون نگاه کرد: دیروز توی کافی شاپ...جان رفت هزینه رو پرداخت کنه و تو هم باهاش رفتی، چه اتفاقی افتاد؟؟
سون با چهره ای عادی و عاری از هر گونه اضطراب یا شک، جواب داد: معلومه هیچی، چطور؟!
ییبو: چون جان حالش سر جاش نبود.
سون تک خنده ای کرد: خودت ازش پرسیدی؟؟
ییبو سری به نشان تایید حرکت داد: معلومه.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...