با تو همه چی برام قشنگ تره...
همه چی متفاوت تره...
وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم...
برام دیگه مهم نیست کجا باشم...
چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی!
عشق یعنی تو!!!
پس تو هرجا بری...منم باهات میام!
ای آن که آن چنان دوستت داش...
ییبو: آره دیشب زود تر از همیشه خوابید و واسه همین شام نخورد...رفتم که واسه شام صداش کنم دیدم خوابه و داره کابوس می بینه...بیدارش کردم، کمی آروم شد و دوباره خوابید.
سون با کمی آسودگی خیال، پلکی زد و گفت: هوووم که این طور، نگرانم کردی.
ییبو: واسه همین می خواستم ببینمت!
سون با دقت گوش داد.
ییبو با چشمان عمیق و پرسش گرایانه اش به سون نگاه کرد: دیروز توی کافی شاپ...جان رفت هزینه رو پرداخت کنه و تو هم باهاش رفتی، چه اتفاقی افتاد؟؟
سون با چهره ای عادی و عاری از هر گونه اضطراب یا شک، جواب داد: معلومه هیچی، چطور؟!