فصل سوم
این سه روز مثل روز های دیگر گذشت منتها برای ییبو کمی سخت تر!
او هر روز یک چالش بزرگ را پیش رو داشت که آن، محل کارش بود!
هر جا غیر از خانه برای ییبو محلی ناامن تلقی می شد و او استرس و اعصاب خردی نسبتا زیادی را متحمل می شد.
خودش هم با خودش روراست نبود و نمی دانست آیا تنها نسبت به مردم بدبین است یا جا دارد که نسبت به خود شخص جان هم احساس عدم اطمینان پیدا کند!
اما هر زمان که فکر خیانت به ذهنش می آمد سریع آن را پس می زد و با خودش تکرار می کرد که جان به هیچ عنوان به او خیانت نخواهد کرد و کسی را به او ترجیح نخواهد داد.
اما در حال حاضر بخش عمده ی تمرکزش روی بقیه قفل شده بود.
ییبو کمی عوض شده بود. انگار نه انگار که یک پسر نوزده ساله است.
همین طور او تلاشش را می کرد که شبیه به یک مرد بالغ رفتار کند.
صبح ها زودتر بیدار می شد، صبحانه آماده می کرد و به خرگوش ها می رسید. نکات لازم را به خدمتکاران یاد آور می شد و تنها خودش رانندگی ماشین را به عهده می گرفت. حتی گاهی برخی وقایع و امورات را به جان یادآوری می کرد.
حتی دستور پخت چندین غذا و کیک جدید را هم یاد گرفته بود تا دفعات بعد برای جان بپزد و اجازه ندهد جان دست به سیاه و سفید بزند!
.
.
.جان هم مدام از این کار ییبو خرده می گرفت و غر می زد: ییبو توروخدا بزار منم کمکت کنم...حالا روز تعطیله می خوام یه کمی یه کار متفاوت انجام بدم.
ییبو هم در جواب، تنها می گفت: نچ! برو فقط بشین و منو نگاه کن!
جان با چهره ای پوکر به ییبو نگاه کرد و بعد غرید: بده ببینم اینووو!!!
ییبو خندید و تبلت را عقب کشید: نخیر!...برو بشین و فقط واسم حرف بزن!
جان: حرفای خودمو به خودم بر می گردونی؟؟
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...