فصل اولشاید دیشب از معدود شب هایی بود که در این یک سال داشت. بدون این که حتی رویایی ببیند تا صبح راحت خوابید. حالش خیلی بهتر بود و اثری از سردرد دیشب در سرش حس نمی کرد.
بیدار شد و مدتی را بدون آن که از تختش بیرون بیاید صرف فکر کردن به اتفاقات دیروز کرد، مخصوصا دیشب!
چرا حس می کرد زمانی که به لایه های درونی و اخلاق های عجیب و خاص ییبو پی می برد بی درنگ یاد برادرش می افتد؟!
ییبو خودِ ژانگ بود اما متفاوت تر!!!
انگار نه انگار که این پسر خوانده هفت سال از او کوچک تر است و جان نقش قیم او را دارد!
با یاد آوری شب قبل، وقتی ییبو خودش را به صورتش نزدیک می کرد و با چشمان جدی اش صورتش را برانداز می کرد، گونه ها و گوش هایش داغ شدند!
خودش را سرزنش می کرد، سرش را در بالشش فرو می برد و غر می زد!
مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا مثل پسر بچه های ترسو رفتار می کند!
چرا اجازه داده که ییبو افسار احساساتش را به دست بگیرد و او را هر جا که می خواهد با خود ببرد؟!
چرا نمی توانست در مقابل ییبو قابل پیش بینی رفتار کند؟!
یعنی ییبو در مورد او با خودش چه فکری می کند؟!
جان مدام با ناباوری، زیر لب غر می زد: وااای...تموم شدم، نابود شدم!!!...حالا با خودش چی می گه؟؟...می گه پدر خوندم منحرف یا ترسوئه؟؟!! یا ضعیفه؟؟ واقعا این دیگه آخر ضایع بازیه!!!
ناگهان به خودش آمد، چهره اش مصمم شد و از روی تخت بلند شد. مقابل آینه ایستاد و با جدیتی خاص که هر کسی آن را می دید به خنده می افتاد، گفت: نه...دیگه ضایع بازی تمومه...خرس گنده، اون یه بچس، یه جوجه اژدها...ولی من اژدهام!!!...هوووف آره خودشه، معلومه که من می تونم!!!
ناگهان صدایی به گوش رسید که در آن واحد، توانست ابهت و اعتماد به نفس ثانیه ای جان را با خاک یکسان کند!
آن صدا، متعلق به ییبو بود!!!
ییبو با صدای سرحالش جان را از پشت درب اتاق صدا زد: جاااان؟؟ بیدار شدی؟؟ بیام داخل؟!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...