یکی از قسمت هایی که خیلی دوستش دارم !

فصل اول
آن روز، روز خوبی برای آن سه نفر بود.
ییبو از شور و شوق این تفریح جدید، درس خوان تر شده بود و همین طور هم پر انرژی تر و سر زنده تر!
چه چیزی بهتر از یک سرگرمی که به شدت مورد علاقه ات باشد؟!
سون روز بعد، به دلیل مشغله ی کاری نتوانسته بود برای آموزش، به عمارت شیائو بیاید.
این پیام را به جان داد که هم به ییبو اطلاع بدهد و هم از او عذر خواهی کند.
در عوض، گفته بود که برایش جبران خواهد کرد.
.
.
همان طور که در اتاقش با سهون، مشغول بررسی قسمت های سهام شرکت پدرش بود، غر زد: سهون بسه دیگه سردرد گرفتم...یه کم استراحت کنیم، بازم می تونیم به همشون برسیم!!!
سهون که حرف جان برایش جالب بود، تکیه اش را به مبل داد، چشمانش را ریز کرد و در همان حالت، به شکل متفکرانه ای چانه اش را لمس کرد!
جان ابرویی بالا داد و پرسید: چرا این جوری بهم نگاه می کنی؟! صورتم کثیف شده؟؟
سهون: هوووم...نمی دونم...شاید اولین باره که توی این یه سال این حرفو ازت شنیدم!
جان: کدوم حرف؟؟
سهون: این که می خوای کار کردنو حتی شده واسه چند دقیقه تموم کنی...پیشرفت بزرگیه جناب شیائو!
چهره ی جان پوکر و جدی تر شد: گفتم حالا ببین چی شده داره این جور فیگوری می گیره برام!!!
سهون: برام تازگی داشت...باور کن!!!
جان خنده ای کرد: باشه باشه....می خوای یه قهوه بزنیم بر بدن؟؟!!
سهون خنده اش گرفت: که بزنیم بر بدن، ها؟؟! ژانگ هم همین جوری حرف می زد!
جان سری تکان داد: اوهوم...اون اینو ورد زبونم کرد!
سهون: که این طور...می بینم واست بد آموزی هم داشته!!!
جان: این جمله که بد نیست! اتفاقا اشتیاق طرفو نشون می ده که چقدر میل به خوردن چیزی داره!!!
سهون: اوه عجب استدلالی!...باشه بگو بیارن بزنیم بر بدن!!!
این را گفت و کمی خندیدند. به وضوح می توانست این را حس کند که حال جان از دیروز تا به الان زمین تا آسمان تغییر کرده است.
می توانست ببیند که انرژی اش بیشتر شده و با حوصله و علاقه مند تر کار می کند. امیدوار بود که این یک تغییر زود گذر نباشد.
جان به خدمتکار، دستور قهوه ی مخصوصش را داد.
مشغول نوشیدن بودند که صدای گوشی جان بلند شد. در همان حین که می نوشید گوشی اش را نگاه کرد.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...
