فصل دومبالاخره روزی که هر دو منتظرش بودند، فرا رسید.
شب قبل، فینگ با شماره ای ناشناس با وکیل هایکوان صحبت کرد و هماهنگی های لازم را انجام داد.
.
.هایکوان هم در آخر، گفت: همه چیز آمادس و کارها به خوبی پیش رفتن...منتظر دستور شماییم!
شن: عالیه...فردا بهتون خبر دقیقش رو می دم.
.
.ییبو و جان به شدت هیجان زده بودند ولی سعی می کردند که در روز جلسه و در حضور سایرین، تا حد امکان هیچ چیزی را بروز ندهند و از این بیشتر، شک ها را بر انگیخته نکنند.
شارلوت قبل از رفتن ییبو، کنارش بود و باز هم به او یاد آور شد که به هیچ عنوان، کار اشتباهی نکند که به ضرر خودش یا جان تمام شود.
نباید تا حد امکان شک سون را بر می انگیخت که مبادا کاری ابلهانه از آن روباه مکار سر بزند.
دکتر هم به خیال این که بالاخره ییبو، شارلوت را به عنوان دوست دختر و یا حتی شریک زندگی اش انتخاب کرده، بسیار خوشحال بود و دل در دل نداشت!
جان با یاد آور این موضوع که ییبو به او گفته بود در آن پوشش خاص، به شدت جذاب شده بود باز هم همان کت و شلوار دو روز پیش را به تن کرد!
ییبو برای رفتن به پیش عشقش به خانه ی جدید و کنار او بودن، به شدت بی قرار و هیجان زده بود اما نمی دانست که جان و شن، دقیقا چه نقشه ای برای سون کشیده اند.
ییبو حالا در مرحله ای قرار داشت که به اندازه ی تک تک سلول های بدنش از سون متنفر بود اما در حال حاضر، هیچ چاره ای جز عادی بودن و وانمود کردن نداشت.
.
.شارلوت نگاه دقیقش را به هیبت رسمی ییبو انداخت، نفسش را فوت کرد و با جدیت لب زد: خب، ییبو یادت نره...خنثی، بی تفاوت و بی حس!...و این که خیلی عادی با سون رفتار کن؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و تو از هیچی این آدم خبر نداری.
ییبو که از شنیدن نام آن شیطان، وارد مرز عصبانیت می شد، زیر دندان غرید: نمی تونم...واقعا نمی تونم این یکی کارو انجام بدم!!!
شارلوت با بهت گفت: مگه دست خودته؟؟ باید بتونی!!!...ببینم مگه نمی خوای پیش جان برگردی؟؟می خوای یا نه؟؟!!
VOUS LISEZ
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...