فصل اولصبح روز بعد، با انرژی از خواب بیدار شد و بعد از یک دوش کوتاه به قصد صرف صبحانه به آشپزخانه رفت.
در راه، متوجه جان شد که با خدمتکار مشغول صحبت بود!
باز همان هیجان غیر عادی به سراغش آمد و ضربان قلبش بی دلیل بالا رفت.
به آرامی به پایین راه پله قدم گذاشت تا کمی بر خودش تسلط پیدا کند و بتواند صحبت های جان را گوش بدهد.
در همین حین، جان متوجهش شد: صبح بخیر ییبو!...چه سحرخیز!..بیا با من صبحونه بخور می خوام چیز مهمی رو بهت بگم.
همان طور که به جان نزدیک تر می شد با دستپاچگی ای نسبی جواب داد: صبح بخیر جناب...یعنی قربان!!!
جان خنده ای کرد: چقدر سمجی! گفتم با این القاب صدام نکن!
ییبو با خجالت سرش را پایین انداخت، خنده ی آهسته ای کرد و گفت: سعی می کنم!
جان سری به نشان تحسین تکان داد: آفرین بازم سعی کن! تلاشت قابل تحسینه!...بیا بریم.
هر دو در آشپزخانه مشغول تناول بودند.
جان لقمه ی دهانش را فرو برد و گفت: ییبو فردا جشن تولدت رو برگزار می کنم...کار و درس رو فردا تعطیل می کنیم و به مهمونی می رسیم!
ییبو انتظار نداشت جان برای جشن تولدش زمان نزدیکی را انتخاب کند.
متعجب گفت: ممنون، ولی چرا این قدر زود؟؟
جان دهانش را با دستمال پاک کرد: اگه بندازمش عقب خیلی دیر می شه...دلیل خاصی نداره.
ییبو لبخندی زد و نگاهش را پایین انداخت: ممنون!
جان هم در جواب لبخندی زد و باز مشغول شد.
زودتر از ییبو صبحانه اش را تمام کرد و کمی بعد از عمارت خارج شد.
با رفتن جان، ییبو هم به اتاق برگشت و مشغول مطالعه شد.
.
.صبح روز بعد، مثل همیشه زود از خواب بیدار شد. برای صرف صبحانه به آشپرخانه رفت اما این بار جان را نیافت.
سراغش را از خدمتکار گرفت که متوجه شد ساعت پیش از عمارت خارج شده است!
پس به تنهایی مشغول خوردن شد.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...