فصل سوم
صبح روز بعد، بعد از دو ساعت کاری در شرکت، به همراه ییبو شرکت را به مقصد مطب پزشک ترک کرد.
مطب دکتر کیم جون سوهو در محل بالا شهر قرار داشت و با وجود چندین منشی و پزشک زیر دست، کار بیماران را به راحتی راه می انداخت
وارد مطب شدند.
جان خواست جلو برود که ییبو پیش دستی کرد. با لحنی نسبتا جدی و جذاب همیشگی اش به یکی از منشی ها گفت: روزتون بخیر...شیائو جان!
منشی لبخندی زد: خوش اومدید...از اتاق شماره ی دو وارد بشید.
ییبو: ممنون.
وارد اتاق شماره دو شدند که آن جا باز هم پنج اتاق دیگر از a تا e وجود داشت.
روی صندلی ها نشستند که جان سرش را به ییبو نزدیک کرد و گفت: ییبو!...بزار خودم حرف بزنم.
ییبو لبخندی زد: چه فرقی می کنه عزیزم؟!
جان: خیلی هم فرق می کنه...قلبم آسیب دیده ولی می تونم که حرف بزنم!
در همین حین مردی با روپوش سفید از اتاق B خارج شد و با دیدن آن ها با لبخند به سمتشان رفت.
جان و ییبو با دیدن پزشک از جایشان برخاستند.
دکتر لب گشود: خوش اومدید...من دکتر کیم جون سوهو هستم.
این را گفت و با آن دو به گرمی دست داد.
به جان نگاه کرد و پرسید: شیائو جان شما هستید، درسته؟
جان: بله.
دکتر: لطفا با من به اتاق B تشریف بیارید...نیازی هم به همراه نیست...پس شما می تونید بیرون منتظر بمونید.
ییبو نگاهش را پایین انداخت و سرش را تکان داد.
به اتاق رفتند.
جان روی تخت نشست.
پزشک عکس ها و فیلم های ضبط شده از نوار قلب را بررسی می کرد.
دکتر: این چکاپ مال چهل روز پیشه، درسته؟
جان: بله درسته.
دکتر: لطفا بخوابید تا کارمون رو شروع کنیم.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...