فصل اول
و اما در مهمانی، ژانگ که از غیبت طولانی مدت آن دو احساس خیلی بدی پیدا کرده بود نتوانست تحمل کند.
با گوشی جان تماس گرفت اما جان پاسخ نمی داد.
نگرانی اش چندین برابر شد.
آن جا به حدی شلوغ بود که اگر به سمت راه پله هایی می رفت که جان و سون از آن ها بالا رفته بودند، کسی متوجهش نمی شد.
مگر مهم بود کسی متوجهش شود؟
هیچ حس خوبی نداشت و هر لحظه حالش بدتر می شد.
پس بدون فکر، با قدم هایی بلند و سریع به سمت راه پله ها رفت.
به محض این که از دید خارج شد، شروع کرد به جست و جو کردن اطراف و اتاق ها و مدام جان را صدا می زد.
آن عمارت حتی از عمارت خودشان هم بزرگ تر بود؛ یک قصر به تمام معنا بود و تعداد اتاق و راهرو ها بی شمار بودند.
همان طور که با عجله در حال جست و جو بود با شنیدن صدای بلندی که در هر قسمت از راهرو های کاخ پخش می شد، سر جایش خشک شد!!!
ژانگ با نگرانی لب زد: اون...اون صدای جان بود!!!
از شدت ترس درحالی که سعی در پیدا کردن منبع صدا داشت، با صدایی بلند جان را صدا می زد.
سون که از فریاد بلند جان به شدت عصبانی شده بود با دستش گلوی جان را محکم فشرد و از بین دندان های قفل شده اش با صدای ترسناکی غرید:
دهنتو ببند!!!...چیه؟؟ فکر کردی کسی صداتو می شنوه؟؟ هیییچ کس صداتو نمی شنوه، پس تلاش بی خود نکن!!!جان که هر لحظه تنفس برایش سخت تر می شد با دستانش، مچ دستان سون را گرفته بود و سعی داشت آن ها را از گلویش جدا کند.
سون دستش را برداشت که جان به سرفه افتاد.
در این حین که سون دستش را به سمت کمربند جان برده بود، جان دوباره شروع به تقلا و فریاد زدن کرد که یهو در کمال ناباوری درب اتاق با صدای ترسناکی باز شد!!!
ژانگ که برادرش را در آن وضعیتی که همیشه بابتش وحشت داشت، دید با خشم تمام و به سرعت، به سمت سون حمله کرد و مشت محکمی را روانه ی صورتش کرد.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...