ازم ناراحتی؟!

932 216 70
                                    

فصل اول

تلفن را قطع کرد. به فکر فرو رفت.

چشمان ییبو درخششی محسوس کرد: پیشنهاد کار...کار در صنعت ماشین سازی، صادرات و واردات....بدک نیست!!!

اما جان به او آموزش می داد که بتواند دست راستش در شرکت پدرش باشد نه غیر از این.

برایش ناامید کننده و غم انگیز بود اما این حقیقتی غیر قابل انکار بود. او در انتخاب این مورد هیچ گونه آزادی عمل یا حق انتخابی نداشت.

چهره اش به شدت پکر شد.

آیا می توانست این موضوع را با جان در میان بگذارد؟

مسلما جان قبول نمی کرد؛ به هیچ وجه.

ییبو خیلی توقع داشت!

اما می توانست در کنار این حرفه، در زمینه ی حرفه ی مورد علاقه اش هم تحصیل کند، مگر نه؟!

آیا با توجه به این همه مشغله ی کاری و وقت محدودی که دارد این موضوع امکان پذیر خواهد بود؟؟

برفرض هم جواب کاملا مثبت باشد.

باز هم پای جان وسط بود. آیا او قبول می کرد که در کنار کار در شرکت شیائو، در شرکت اختصاصی خودش، یا سون کار کند؟!

به معنای واقعی گیج شده بود.

ناگهان سردرد خفیفی به سراغش آمد.

سراغ کتاب هایش رفت و با بی حسی تمام، مشغول مطالعه شد. این اولین بار بود که از خواندن این کتاب ها احساس بدی داشت. قلبش چیز متفاوتی را طلب می کرد اما متاسفانه نمی توانست کاری بکند.

کاش کسی را داشت که در این مورد با او صحبت کند.

از اتاقش بیرون آمد‌.

جز خدمتکاران، کس دیگری در عمارت نبود. به سمت اتاق جان رفت اما قبل از آن که به درب اتاقش برسد کنار اتاقِ پدر جان توقف کرد.

ضربه ای به درب زد. چند ثانیه ی بعد پرستاری که بیست و چهار ساعته مراقب شیائو کای بود، درب را گشود.

ییبو تعظیمی کرد و از او خواست که اگر امکان دارد دقایقی را آن جا بگذراند که پرستار مخالفتی نکرد و او را تنها گذاشت.

به آرامی به سمت تخت مرد رفت. روی صندلی کنار تخت نشست و با چهره ای گرفته و غرق در فکر، به صورتش چشم دوخت.

هیچ تغییری از آخرین باری که او را دیده بود، حاصل نشده بود.

صدایی در ذهنش بلند شد که آن صدا، دقیقا شبیه صدای جان بود: این مرد شیائو کای هست...در واقع، پدر بزرگت!

با یاد جمله ی جان، لبخندی محو روی لبانش نشست. دستش را به آرامی دراز کرد و دست آن مرد را در دستش گرفت.

دودل بود اما شروع کرد و به آرامی لب زد: پدربزرگ؟ منو می شناسین؟ اولین بار با پسرتون جان اومدم پیشتون که شب قبلش جشن تولدم بود. جان برام در مورد ژانگ گفت...شما هم شنیدین مگه نه؟ واسه ی جان خیلی سخت بود.

Step father (Completed) Where stories live. Discover now