چه عکس خوشگلی شد!
سهون....سون....جان...ییبو....شن
فصل دوم
افراد از ماشین ها پیاده شدند.
اما در آن سمت ماشین، جوانی قد بلند، با کت آبی رنگ و رسمی، موهای مرتب شده با چهره ای بسیار جدی پیاده شد و به سمت دیگر ماشین آمد.
سرش را بالا گرفت و مستقیم به چشمان مرد قد بلند، مشکین پوش و مشکین چشمی که تنها چند متر، بیشتر با او فاصله نداشت، نگاه کرد!
جان با تماس مستقیم چشمانشان، نفسش سنگین تر شد؛ همین طور، چشمانش نمناک تر و دلش بی تاب تر گشت.
دیدار بعد از این همه مدت، واقعا هر دوشان را شوکه کرده بود.
همین تماس چشمی از راه دور، برای چند ثانیه کافی بود که به این موضوع پی ببرند چقدر دلتنگ یکدیگر بودند و چقدر پشیمان هستند از دعوا ها و مشاجرات قبلیشان.
جان با تمام توانش خود را کنترل می کرد.
شن، کمی سرش را نزدیک جان برد و با تحکم گفت: به خودت مسلط باش!
اما جان انگار، اصلا حرف هایش را نشنیده بود.
او تنها آن پسر قد بلند و آبی پوش را می دید که چطور با آن خط اخم محو بین ابروانش به او نگاه می کند و با آرامش و قدم های محکم و قاطع اش به سمتش قدم برمی دارد و به او نزدیک می شود.
در دلش غوغایی به پا بود و از شدت ضربان بالای قلبش، حالت تهوع به او دست داده بود.
چقدر دلش برای ییبو تنگ شده بود و هم چنین، چقدر خوشحال بود از این که عشق کوچکش سالم بود و حالا روبروی چشمانش قرار داشت. چقدر از دیدن ابهتش متعجب و حتی مفتخر شده بود. تمام این ها باعث فرو ریختن دل رئیس جوان شدند.
ییبوی جوان با دیدن مرد سیاه پوش روبرویش که چگونه عمیق به چشمانش نگاه میکند، قلبش به سمت دهانش هجوم آورده بود. بغض سنگینی به گلویش حمله ور شده بود اما با هر تلاشی که شده بود آن را پس می زد تا مبادا چشمانش همان جا بارانی شوند و همه چیز را خراب کنند.
یاد حرف هایی افتاد که آخرین بار، گستاخانه در برابر جان به زبان آورده بود: من عاشقت نیستم...من از دروغگو ها متنفرم، متنفر!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...