قسمت آخر
هیچ کدام راضی به جدا شدن از دیگری نمی شدند!
ییبو هم چنان سرش را به قفسه ی سینه ی پدرش چسبانده و چشمانش را بسته بود. پدر هم گونه اش را روی سر ییبو قرار داده بود و مدام موهایش را نوازش می کرد.
هر کدام اصرار داشتند که تمام این احساسات نوزده سال جدایی را همین زمان و در همین مکان، در آغوش یکدیگر جبران کنند.
ییبو لب زد: بابا؟
پدر: جونم؟؟
ییبو: باهام بیا به پکن!
پدر در همان حال و هوای خودش ابرویی بالا داد: پکن؟؟
ییبو: اوهوم...بیا اون جا...باهامون زندگی کن.
پدر بوسه ای روی موهای ییبو گذاشت. نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت: دلم می خواست بیام...ولی... وقتی اسمش میاد یاد مادرت میفتم.
ییبو: این بار فرق میکنه بابا.
پدر لبخندی زد و گفت: قانع کردناتم مثل مادرته!!!
ییبو خنده ای کرد و سرش را روی سینه ی پدرش تنظیم کرد. دوباره پرسید: بابا؟؟
پدر: جونم پسرم؟؟
ییبو: مامان چطور زنی بود؟؟
پدر نفس عمیقی کشید و با کمی حس غم که در صحبت هایش موج می زد، جواب داد: بیست و هفت سال پیش، وقتی که هجده ساله بودم...دانشگاه پکن رشته ی روان شناسی قبول شدم...من از شاگردای خوب دانشگاه بودم...پدرم توی همین مغازه کار می کرد؛ منتها آن چنان درآمدی نداشت ولی همون مقدار پولی که بهم می داد رو با دقت خرج می کردم و سعی می کردم خودم در کنار درس خوندن یه شغل پاره وقت پیدا کنم...برای همین گاهی توی کافه ی مدرسه یا کتاب خونه کار می کردم... من بیست و یک سالم بود که مادرتو دیدم...اونم یه دانشجوی روان شناسی بود که خیلی علاقه به تاریخ داشت...ما اولین بار همدیگه رو توی کتاب خونه ی دانشگاه دیدیم و در مورد یه کتاب تاریخ نظر می دادیم!...هنوزم اسم اون کتابو یادمه...اسمش تمدن چین باستان بود!...منتها مادرت یه چیزی می گفت و منم یه چیز دیگه و هر کدوممون سعی در قانع کردن اون یکی داشتیم و آخرش این جنگ بین ما هیچ برنده ای نداشت!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...