فصل سوم
جان پشت میزش نشست، دستانش را روی میز گذاشت و به هم قلاب کرد.
رفتار های عجیبی از ییبو در حال سر زدن بود.
ییبو به شدت به او وابسته شده بود. باید همیشه مدام کنارش می بود؛ در غیر این صورت به شدت بی قرار می شد.
از طرفی حق می داد. هنوز دو ماه نیست که پیش یکدیگر برگشتند و آن حادثه ی ناگوار را پشت سر گذاشته اند.
پس ممکن است به خاطر این همه مدت دوری از جان، آن شلیک و اتفاق اتاق عمل که گویا جان برای چند ثانیه هیچ گونه علایم حیاتی نداشت؛ ییبو به شدت ترسیده و همین ترس از دست دادن دوباره ی جان، او را به چنین موقعیتی انداخته بود.
پس این می توانست موردی طبیعی باشد و در طی زمان حل شود و از بین برود.
انکار نمی کرد که خودش هم به شدت به او وابسته تر شده بود و دلش می خواست مدام او را پیش خودش نگه دارد؛ اما می دانست این کاری درست و شدنی ای نیست.
جان می بایست به ییبو فضای آزاد بدهد تا او بتواند با خودش خلوت کند و همین طور پیشرفت کند و تنها به جان وابسته نباشد.
خود جان هم، همین طور.
هر شخصی در زندگی اش به فضای آزاد و تنهایی نیاز دارد تا انرژی اش را بازیابی کند، افکارش را سر و سامان ببخشد و حتی پیشرفت کند.
جان به خوبی می دانست که وابستگی، حسی وحشتناک است؛ زیرا مدام این حس را القا می کند که شخص مورد علاقه ی تو هر آن، امکان دارد از تو دور شود. اگر این گونه شود حال خوب تو به شدت تخریب خواهد شد و در نتیجه ممکن است به جایی ختم شود که باعث جدایی و از دست دادن کامل آن شخص شود.
وقتی حس وابستگی به کسی یا چیزی دارید مدام نگران آن هستید که مبادا اتفاقی بیفتد که آن شخص را از دست بدهید.
بی شک تمام ترس ها، بدون استثنا به واقعیت تبدیل خواهند شد. پس باید از وقوع آن اتفاقات جلوگیری کرد.
اما چگونه؟
جواب این است: با از بین بردن وابستگی ها.
اگر شخصی به شما تعلق داشته باشد، تمام دنیا دست به دست هم بدهند نمی توانند شما را از همدیگر جدا کنند؛ مگر در یک صورت این جدایی رخ خواهد داد، آن هم به دست خودتان و با ایجاد ترس و وابستگی!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...