با تو همه چی برام قشنگ تره...
همه چی متفاوت تره...
وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم...
برام دیگه مهم نیست کجا باشم...
چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی!
عشق یعنی تو!!!
پس تو هرجا بری...منم باهات میام!
ای آن که آن چنان دوستت داش...
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
فصل سوم
در حالی که روی شکم و کنار هم روی تخت دراز کشیده بودند، در اینترنت به دنبال مکانی نزدیک برای یک تفریح هفت روزه میگشتند.
آن چهار مخمل بازیگوش هم بیدار شده بودند و مدام از سر و کول ییبو بالا میکشیدند!
ظاهراً خیلی دلتنگ پدرشان بودند!
جان خندید و رو به ییبو گفت: ییبو تسلیت می گم...رسما بدبخت شدی!
ییبو: چرا؟؟
جان: هر چهار تاشون از سر و کولت می کشن بالا و دیگه ولت نمی کنن!...تازه فقط این نیست...به خوراکی هاتم رحم نمی کنن!
ییبو مخمل مشکی رنگش را با دستانش گرفت سرش را بوسید و گفت: اینا کوچولوهای منن...خوشگلای منن...مربا های منن!!!...من خودم اینا رو می خورم!!!
جان هم با هر جمله ی ییبو می خندید و با لذت به او نگاه می کرد.
کمی بعد از جست و جو، جایی را یافتند.
جان نظر ییبو را پرسید: نظرت چیه؟؟
ییبو: جای خوشگل و خوش آب و هواییه...من که نظرم مثبته!...تو چی؟؟
جان: منم خیلی ازش خوشم اومد...خوب کی بریم؟؟
ییبو: به نظرم هفته ی آخر ماه خوبه...کمی از عملت بگذره و خوب استراحت کنی...این طوری خیال منم راحت تره...دکتر گفت باید این اوایل خیلی مراقب خودت باشی.
جان از این همه حجم از مراعات و نگرانی های ییبو، کوه قند در دلش آب شد. لبخندی زد و گفت: چشم جناب وانگ!
ییبو هم موهای جان را نوازش کرد و با عشق، تمام اجزای صورتش را از دید گذراند. زمزمه کرد: ممکنه نام خانوادگی وانگ کنار اسمم باشه...ولی اینو بدون که من همیشه واسه تو همون شیائو ییبوی قبلم...چیزی عوض نمی شه و نخواهد شد...بهت قول می دم عزیزم.
جان پیشانی اش را به پیشانی ییبو تکیه داد، چشمانش را بست و زمزمه کرد: ازت ممنونم عشق من!
کمی بعد با مخمل هایشان به آشپزخانه رفتند تا برای ناهار، غذای خوشمزه ای را تدارک ببینند.
اما طولی نکشید که دوباره با هم جر و بحث کوچکی به راه انداختند.