فصل اول
ییبو دقایقی را صرف قدم زدن در اتاق جدیدش کرد.
اصلا با اتاق اولش قابل قیاس نبود!
همه چیز تمام بود و چیزی از زیبایی و امکانات کم و کاست نداشت!
به وضوح می توانست ببیند که وسایل اتاقش همگی نو هستند. میز، مبلمان، تخت، شیرآلات و غیره.
به سمت بار رفت و کمی آب نوشید تا این حجم از اضطراب و هیجانش را کم کند.
ولی باز، حس چنان خوبی نداشت!
به فکر فرو رفت:
چرا دقیقا شب قبل از آوردن من باید عمارت رو ترک کنه؟؟...واقعا این مرد چه نقشه ای برای آینده و زندگی من کشیده؟!
به ییبو حق بدهید.
اولین بار در عمرش بود که کلمه ی "پدر" را با خودش زمزمه می کرد. هرکس دیگری هم جای ییبو بود با دیدن این همه امکانات و امتیاز ها و این حجم از احترام و پشتیبانی که تمام این ها از کلمه ی پدر نشات می گرفت، دلش گرم می شد!
ولی این حس بد چه دلیلی داشت؟!
باز با خودش فکر کرد:
نکنه...نکنه نمی خواد منو ببینه؟؟!!
این فکر از سر ییبو گذشت. دلش لرزید اما یاد حرف سهون افتاد که گفت پدرش تا دو روز دیگر برمی گردد.
ناگهان یاد هدایای پدرش افتاد. با قدم هایی سریع به سمتشان رفت!
نگاهی به جعبه های کوچک و بزرگ انداخت.
روی مبل نشست و تک تک آن ها را باز کرد.
تبلت، موبایل، هندزفری و هدفون، لپ تاپ، چند عدد یو اس بی و در آخر یک دفترچه با جلد چرمین و مشکی به همراه یک روان نویس گران قیمت با نام "ییبو" که روی بدنه اش حک شده بود!
با دیدن نامش روی آن، ناخواسته لبانش به لبخندی کم رنگ اما دلنشین باز شد.
دفترچه را باز کرد و به جمله ی " تولدت مبارک" برخورد کرد.
سپس نگاهش را به امضایی در پایین صفحه ی اول دفترچه که به نام شیائو جان بود، داد.
لبخند کوچک روی لبانش، پررنگ تر شد.
دوباره محو تماشای آن روان نویس و دفترچه شد.
باز هم هجوم سوالات، سکوت ذهنش را بر هم زد. این سوالات مهم را از خود پرسید:
"یعنی پدر واقعا منو دوست داره و بهم اهمیت می ده؟!
واقعا خودش تموم این هدیه هارو برای من انتخاب کرده؟!
می دونست امروز تولدمه و از قصد، روز تولدم منو به خونه آورد یا تمام اینا اتفاقی بودن؟!"
ESTÁS LEYENDO
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...
