پدر خوانده ی بی چشم و رو

722 149 182
                                    

فصل سوم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

فصل سوم

صدای موسیقیِ ملایمی به گوش می رسید.

هر کس در حال صحبت با هم میزی اش بود. صدای برخورد قاشق و چنگال ها هم به نوای موسیقی اضافه شده بود.

گارسون های خوش لباس، سر هر میز برای مشتریان تعظیم می کردند، سفارش می گرفتند و غذا سرو می کردند.

دکوراسیون فضای داخلی رستوران، بسیار خاص و منحصر به فرد بود و همه چیز در قالبِ بهترین، به مشتری ها ارائه می شد.

پشت یک میز دو نفره، منتظر نشسته بود و با چشمانش نگاه های گذرایی به میز ها و پیش خدمت ها می انداخت.

اما بیشتر تمرکزش روی درب ورودی بود.

به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. پنج دقیقه به ساعت هشت شب، بیشتر نمانده بود اما هنوز خبری از او نبود.

ساعت هشت، با شخصی مهم قرار داد.

کمی احساس نگرانی کرد. با خودش فکر می کرد شاید مشکلی برایش پیش آمده باشد، نمی تواند امشب را با یکدیگر بگذرانند و گرم صحبت و گفت گو بشوند.

در همین افکار غرق شده بود که ناگهان متوجه هیبتی طوسی رنگ، روبروی میزش شد که با صدای گرم و صمیمانه ی مردانه اش به او سلام کرد!

سرش را بالا گرفت. با دیدن چهره ی تنها مردی که بسیار مورد علاقه اش بود، قلبش به یک آن، آتش را به تمام رگ های بدنش پمپاژ کرد.

هوا را به سختی وارد ریه هایش کرد. لبخندی زد، از جایش برخاست و با گرمی به او خوش آمد گفت.

سهون: سلام، شب بخیر...ممنون که اومدین!

با گرمی دست یکدیگر را فشردند که سوهو هم با لبخند ملایم و نسبتا هیجان زده ی همیشگیِ روی لبانش، جواب داد: همش نگران بودم که دیر برسم...زود هم از خونه راه افتادم ولی ترافیک سنگینی بود.

روبروی یکدیگر نشستند که سهون با چشمان نافذ و
لبخند ملیحش گفت: اتفاقاً کاملا به موقع اومدین!

هر دو همان طور که همزمان انگشتانشان را روی میز قلاب کردند، مشغول صحبت شدند.

سوهو: ممنون بابت دعوت!

Step father (Completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora