فصل اول
جان: چی می خوای؟
سون: خب به یه ناهار دعوتم کن. خودم و خودت و ییبو!
جان به معنای واقعی جا خورد. فقط همین؟! مضحک و غیر قابل باور بود!
پیامی فرستاد: شوخی می کنی؟؟؟
سون: مگه من تاحالا باهات شوخی کردم؟؟
جان چند دقیقه به صفحه ی پیام زل زده بود. سون همچنان آنلاین منتظرش بود که چشمش به این جمله افتاد:
Jiang Sun is typing ....
(جیانگ سون در حال تایپ است...)
سون: خودتم می دونی که پول نمیخوام... همین کارو واسم انجام بده. چیز دیگه ای نمی خوام عزیزدلم. فقط می خوام ببینمت.
جان: باشه.
سون: ممنون. مراقب خودت باش. شبت بخیر❤️❤️
هنوز هم باورش نمی شد.
واقعا فقط همین مورد ساده؟!
وقت را تلف نکرد. از پیام هایش عکس گرفت و برای سهون فرستاد.
سهون بعد از خواندن دقیق پیام ها با جان تماس گرفت.
جان جواب داد: الو سهون؟؟...پیاما روی دیدی؟؟
سهون با شکاکیت فراوان لب زد: اوهوم!
جان: خب چی فکر می کنی؟؟
سهون نفس عمیقی کشید: خیلی آدم پیچیده و در عین حال باهوشیه. عجیبه، درخواستش خیلی سادس!
جان: همینم منو نگران کرده...نکنه چیزی زیر سرش باشه؟؟
سهون: نمی دونم...یعنی می شه به همین راحتی دست از سرت برداره و بگه هیچی ازت نمی خوام؟؟
جان با قاطعیت و نگرانی گفت: امکان نداره! نمی دونم چی می خواد...امیدوارم دیگه واقعا بعد از این درخواستش، اذیتم نکنه...گرچه بازم می دونم اصلا دست از سرم برنمی داره.
سهون: هواتو دارم، نگران نباش...فقط...خودمم نمی دونم، باید در موردش فکر کنم. تو هم برو استراحت کن.
جان: باشه...شب بخیر.
سهون: شب تو هم بخیر.
با کلافگی به موهایش چنگ می زد، مدام به این طرف و آن طرف قدم می زد و با خودش حرف می زد: چرا اذیتم می کنی؟؟...چی می خوای؟؟...فقط همین؟؟...مگه می شه؟؟!!...خدا لعنتت کنه!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...