پایین فصل اولدو ماه بعد
دو ماه مانند برق و باد گذشت اما هنوز ییبو جرأت این که به جان در مورد کار و تصمیم جدیدش چیزی بگوید، نکرده بود.
اما به سون در مورد عشقش همه چیز گفت. او اعتراف کرده بود که او کسی جز پدر خوانده اش نیست!!!
بماند وقتی ییبو چهره ی سون را دید، نتوانست چیزی را از صورتش حدس بزند. این که سون تعجب کرده یا نکرده، عصبانی است و یا ناراحت.
ییبو که علتش را پرسید، سون فقط در جواب به او گفت که انتظار هر شخصی را داشته الی شیائو جان!
ییبو احساس نگرانی کرد اما سون به او اطمینان داد که فقط شوکه شده است، نه بیشتر!
ییبو دوست قابل اعتمادی داشت که می توانست شادی ها و ناراحتی هایش را با او شریک کند و حتی در مواقع لازم از او کمک بگیرد.
رفته رفته یخ ییبو بیشتر آب می شد و در مورد رابطه ی خودشان با جان بیشتر صحبت می کرد اما آن قدر باهوش بود که مسائل خصوصی تر را مطرح نکند!
ولی سون به راحتی می توانست از آن چشمان درخشان ییبو؛ زمانی که از جان و اتفاقاتی که افتاده صحبت می کند، تا آخر قضیه را متوجه شود!
همین باعث می شد عصبانیتش چندین و چندین برابر شود و صبرش لبریز شود.
حتی بارها به سرش زده بود کاری را بکند که دور از انسانیت بود؛ آن هم گم و گور کردن ییبو بود بدون به جا گذاشتن نشانه ای!
اما به هر سختی ای که شده بود خودش را کنترل می کرد. باید حساب شده جلو می رفت.
باید ییبو را به خواست خودش از جان دور می کرد!
چهره و حالتش را موجه و خوشحال حفظ می کرد که مبادا همان جا از عصبانیت بلند شود، گلوی ییبو را پاره کند و او را به کشتن بدهد.
هر چه می گذشت دیوانه تر و عصبی تر از قبل می شد اما هم چنان آرام و باوقار ادامه می داد.
جان هم این روز ها طبق معمول تلاشش را به کار می برد که نشان بدهد لایق مقامش است.
از همه مهم تر، به تمام افراد شرکت ثابت می کرد که او لیاقت این کار و مقام را دارد و سن و سال او نمی تواند معیار درستی برای زیر سوال بردن تجربه و مهارتش باشد.
در این مدت، بوسه ها و عشق بازیشان کمتر شده بود اما هم چنان به آن چهار توپِ مخملیِ کوچولو رسیدگی می کردند؛ طوری که جان وقتی پشت میز کارش هم می نشست، آن چهار کوچولو را میان یک بازویش می گرفت و فقط با دست دیگرش کارهایش را انجام می داد!
گاهی هم که با سهون در اتاقش کار می کرد، دو عدد از آن ها را به دست سهون می داد. اما آن ها فقط جان را دوست داشتند و تمام زورشان را به کار می بردند تا از دستان سهون خارج شوند و پیش جان برگردند!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...