فصل اولجان با تردید و دو دلی اتاق را ترک کرد.
ییبو زود تر از جان برای خوش آمد گویی، خودش را به حیاط عمارت رسانده بود.
ییبو با خوش رویی به استقبال سون رفت: خوش اومدی سون...ممنون از این که اومدی!!!
سون هم با لبخند جذابش جواب داد: به به!!! شازده...خوشحالم که دوباره می بینمت.
در حینی که جملات را رد و بدل می کردند با گرمی با هم دست دادند.
در همین حین، چشم سون به جان افتاد که با قدم های نسبتا آرام و دست در جیب به سمتشان می آید.
لبخند محوی زد. چند قدم جلو رفت و روبروی جان قرار گرفت.
جان با چهره ای که نمی شد تشخیص داد خوشحال است یا ناراحت، به سون نگاه می کرد.
اما اگر سون کمی دقیق تر می شد می توانست ببیند که ترس نهفته ی همیشگی اش ردی از خودش در چشمان درشتش به جا گذاشته است.
جان با صدای نسبتا آرام و لحن خنثایی لب گشود:
خوش اومدی.لبخند سون عمیق تر شد. با لحن ملایمی جواب داد: ممنون!
سون رو به ییبو برگشت و گفت : پسر خوب بدو برو موتور خوشگلتو بیار!
ییبو نگاهی به آن دو کرد، سرش را تکان داد و رفت.
سون با لبخند به صورت جان، چشم دوخت و ادامه داد:
نمی خوای باهام دست بدی؟؟چشمان جان ریزتر و کمی عصبی تر شد.
سون: بی خیال!...این قدر ازم بدت میاد که باهام دست هم نمی دی؟؟ یه کم مهربون باش!
جان با تردید دست راستش را از جیبش خارج کرد و به سمت سون دراز کرد.
با لبخند به دستان ظریف و استخوانی جان نگاه کرد و دستش را در بین دست خودش گرفت و تقریبا بیش از حد معمول فشار داد.
جان با چشمان نسبتا متعجبش به دستانش نگاه کرد و دوباره نگاهش را به سون داد.
کمی فشار وارد کرد تا دستش را بیرون بیاورد اما سون، هم چنان دستانش را محکم گرفته بود.
ČTEŠ
Step father (Completed)
Fanfikceبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...