فصل سوم
ییبو که با وحشت به چهره ی خسته ی سهون زل زده بود پرسید: منظورت از گفتن این حرفا چیه؟؟
سهون سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: مگه ندیدی؟
ییبو: منظورت مشاوراست؟ اونا که یه مشت استخدامی بیشتر نیستن...این که اصلا نگران کننده نیست.
سهون: مگه من گفتم مشکل از مشاوراس؟...منظور من شنه.
ییبو بعد از لحظه ای مکث پرسید: یعنی شن...
اما جمله اش را ناتمام گذاشت چون به معنای واقعی هیچ پیش زمینه ای از واکنش شن نسبت به این اتفاقِ غیر منتظره نداشت.
سهون شانه ای بالا انداخت و سری تکان داد: نمی دونم می خواد چی کار کنه ولی...منم با مشاورا موافقم!
ییبو، متعجب به سهون خیره شد.
سهون: چرا اینو می گم؟...چون جان از نظر وضعیت جسمی برای این جور جلسات مهم و چالش برانگیزی
آماده نبود...از اون گذشته، فقط جان نبود که می تونست حضور داشته باشه...اونا قبلش نماینده های دیگه ای
رو هم آماده کرده بودن...شن باید یکی از اونارو انتخاب می کرد...نه جان رو.ییبو: خود جان هم تمایلی به تصمیم شن نداشت اما شن خیلی بهش اصرار کرد.
سهون نفسش را بیرون داد: الان دیگه این حرفا چه فایده ای دارن؟...چیزی که من فهمیدم اینه که شن از جان انتظاراتی داشته.
ییبو مضطربانه نگاهش را به پایین سراند و به فکر فرو رفت که صدای مطمئن سهون، باز نگاه او را برگرداند.
سهون: شک ندارم شن خودش هم امیدی به جلو افتادن جان نداشت و می دونست که اون دیر یا زود کنار می ره...حالا یا این طوری یا به وسیله ی رقباش.
ییبو: اگر این طوری باشه چرا اون روز که درموردش با جان صحبت می کرد گفت که هیچ بهونه ای رو
قبول نمی کنه؟...آخه چرا شن باید از قصد، جان رو انتخاب کنه وقتی اطمینان داشته که جان زیاد دووم نمیاره؟...چرا کس دیگه ای رو انتخاب نکرد؟...حداقل اونا بیشتر آماده بودن و خبره تر بودن.سهون با گیجی سری تکان داد: منم نمی دونم چرا شن این جور کاری کرد...مگر این که از جان بپرسیم...امکان نداره شن بخواد این جور موضوعی رو بی اهمیت و غیر مهم در نظر بگیره.
ییبو: منم بعید می دونم که شن راحت از این جور مسائلی چشم پوشی کنه.
سهون سری تکان داد: اوهوم...باید ببینیم به جان چی گفته...فقط امیدوارم خیلی بهش سخت نگیره.
ییبو باز کلافه تر از قبل از جایش برخاست و در راهروی غرق در سکوت بیمارستان، شروع به قدم زدن
کرد.در این میان، پرستاری بعد از خروج از بخش ویژه با دکتر کیم جون به داخل برگشت.
ییبو و سهون نگاه متعجبشان را به هم دادند که ییبو پرسید: یعنی جان بیدار شده؟؟
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...