فصل اول
روزها از کار کردن ییبو در شرکت می گذشت.
او رفته رفته بهتر و بهتر می شد و جای نگرانی برای جان نداشت.
فقط تنها طرف قضیه خود جان بود. باید فینگ شن را راضی نگه می داشت و نشان می داد که می تواند فرد صلاحیت داری برای ریاست باشد.
.
.
.ییبو بالاخره ساعت کارش به اتمام رسید. با احترام رو به نامجون گفت: خسته نباشید آقای پارک.
نامجون لبخندی زد: هم چنین...می تونید یک ساعت دیگه برگردید...فعلا کمی استراحت کنین.
ییبو: ممنون.
بعد از خروج نامجون از اتاق، ییبو تماسی را برقرار کرد.
ییبو: سون چطوری؟ کجایی؟ تا الان باید میومدی.
«...»
ییبو: باشه پس منتظرم.
کمی گذشت، سون وارد شد و با گرمی با یکدیگر احوال پرسی کردند. اتاق ییبو مثل یک اتاق ریاست چنان بزرگ نبود اما بد هم نبود!
هر چه نباشد او از دستیاران ابتدایی مدیر اجرایی شرکت بود.
سون: خسته نباشی...کارا چطور پیش می رن؟
ییبو: خوبن، مشکلی ندارم...بشین راحت باش.
ییبو درخواست قهوه کرد.
ییبو: قبلا سرم شلوغ تر بود اما الان بهتر شده...بیشتر وقت دارم.
سون: خوبه خداروشکر...دیدی همش اصرار می کردی که کی می رسه بری سر کار؟!...بیا اینم سر کار!
ییبو لبخندی زد.
سون با کمی تردید پرسید: ببینم...به کار جدیدت علاقه داری؟؟
اما ناگهان، لبخند ییبو محو شد و نگاهش را پایین انداخت.
سون معنی آن نگاه را متوجه شد: اوه متاسفم...نباید این سوالو...
ییبو وسط حرفش پرید: نه نه...اصلا ایرادی نداره...تو که می دونی، دنیای من چیزی دیگس.
سون: اشکال نداره پسر، همه چی درست می شه...برنامه هاتو که دنبال می کنی؟ مطالب، اخبار...
ییبو: آره همشون.
ییبو نفسش را بیرون داد.
سون: چی شده؟؟
ییبو: دنبال یه تفریح خوبم...حس می کنم دارم افسرده می شم.
سون خنده ای کرد: من می دونم درد تو چیه پسر جون!!!
ییبو متعجب پرسید: چی؟؟
سون: دوای دردت یه دوست دختر خوبه...تو باید دنبال یه همدم واسه خودت باشی که بتونی زمانی که خسته ای باهاش حرف بزنی!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...