فصل سوم
این روال تا دو روز ادامه داشت تا این که هر دوشان به معنای واقعی ظرفیتشان تکمیل شد؛ به خصوص ییبو.
او عصبی تر و کم طاقت تر شده بود اما کارش را هم چنان عالی و بی نقص انجام می داد. ییبو بیشتر از جان از این قهر محترمانه خسته تر، کلافه تر و عصبی تر شده بود.
او به جان و توجه هایش اعتیاد پیدا کرده بود؛ همین طور به خودش و وجودش. باید مدام جان را می دید و اطمینان پیدا می کرد که حالش عالی و روبراه است.
باید مدام او را در آغوش می گرفت، می بوسید و نقش سلطه گری اش را ایفا می کرد!دیروز در ساعات استراحت، اصلا به دیدنش نرفته بود. حتی جان هم دلیلش را پرسیده بود و ییبو در جواب، مشغله ی کاری را بهانه کرده بود و گفته بود که نامجون از او برای صرف ناهار دعوت کرده است.
امروز هم حتی تصمیم گرفته بود تا روال دیروزش را ادامه بدهد که شاید بتواند کمی ناز کند و توجه جان را به خودش جلب کند!
اما نتوانست و در عرض یک دقیقه، زیر تمام قول و قرار هایش زد.
به گوشی اش نگاه کرد اما هیچ پیام یا تماسی از سمت جان نداشت!
عصبانیتش چندین برابر شد.
چرا جان او را برای صرف ناهار به اتاقش دعوت نکرده بود؟؟
بیست دقیقه از شروع ساعت استراحت گذشته بود اما باز هم صبر کرد ولی خبری از پیام نشد.
تنها بیست دقیقه به اتمام ساعت استراحت مانده بود که طاقت نیاورد. به اتاق جان رفت اما هنوز که وارد نشده بود، منشی او را صدا زد.
منشی: جناب شیائو...اجازه ندارید وارد شید!
ییبو با همان اخم محوی که روی صورتش بود، پرسید: چرا؟
منشی: رئیس یه مهمان ویژه دارن و ورود هر شخصی رو تا اطلاع ثانویه قدغن کردن.
ییبو ابرویی بالا داد و سرش را به آرامی تکان داد: که این طور!
روی صندلی، روبروی اتاق نشست و گوشی اش را نگاه می کرد.
اما چرا حس بدی داشت؟!
یعنی آن مهمان ویژه چه کسی بود؟
مگر جان به جز سهون و خودش یا شن، شخص دیگری را دارد که برایش مهم یا ویژه باشد؟؟
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...