فصل سوم
صبح روز بعد تا دیر وقت خواب بودند. رانندگی در جاده به شدت آن ها را خسته کرده بود؛ به خصوص ییبو را که مدام رانندگی کرده بود.
زمانی که در عالم خواب به سر می بری؛ انگار که باز هم داخل ماشین هستی و همان حرکات و سر و صداها در سرت پخش می شوند.
جان زودتر از ییبو بیدار شد. کش و قوسی به بدنش داد و به دور و برش نگاه کرد. نفسش را بیرون داد و در دلش حسرت خورد.
کاش به این زودی ها بر نمی گشتند چرا که آن جا حال و هوایی دیگر داشت.
به مخمل های پشمالویش نگاه کرد. آن ها هم مثل پدرشان خسته به نظر می رسیدند!
سرش را برگرداند و به چهره ی غرق در خواب ییبو مواجه شد. چهره ی دوست پسر کوچکش به مانند زمانی که بیدار بود، هم چنان معصوم بود.
نزدیک تر رفت و همان طور که به پهلو خوابیده بود با لذت و چشمان مشکی و درشتش به اجزای صورت بی نقص ییبو نگاه کرد.
دو دل بود؛ این که صورتش را لمس کند یا نه؟
ییبو به معنای واقعی خسته بود و جان اصلا نمی خواست خواب راحت او را به هم بزند.
از طرفی فردا هر دو مجبور بودند صبح زود از خواب بیدار شوند.
پس قطعی شد. لمس بی لمس!
دقایقی را همان طور با نگاه کردن به چهره ی ییبو و موهای نامرتبش گذراند.
اما طاقت نیاورد. بوسه ی کوتاهی روی لبانش گذاشت و به آرامی اتاق را ترک کرد.
بعد از شست و شوی صورتش، سری به اتاق پدرش زد. خوشبختانه همه چیز رو به راه بود.
به سمت آشپزخانه رفت. تصمیم گرفت صبحانه ی لذیذی را برای ییبو و خودش آماده کند تا قسمتی از خستگی او را به در کند.
تبلتش را روشن کرد و شروع به جست و جو کرد.
جان که به لیست و طرز تهیه ی غذا ها نگاه می کرد، زمزمه کنان گفت: هوووم...ییبو همه ی اینارو دوست داره...ولی...سوال اینه کدومشونو بیشتر از همه دوست داره؟!...خب بزار یه چیز متفاوتی درست کنم...چند تا با هم!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...