برنامه ی جدید

785 214 63
                                    

فصل اول

سون: از کی شروع کنیم؟؟

ییبو باورش نمی شد که این قدر راحت، راهش هموار شده باشد.

خوشحالی و درخشش چشمانش، چندین برابر شد.

سوار موتور شد و همان طور که سون به دنبالش راه می رفت از او پرسید: سون...من باید چی کار کنم؟؟

سون بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفت: یه کار ساده...وقتی امشب رفتی اتاقت...بیا واسه من ساعتی که صبح ها از خواب بیدار می شی و ساعتی که می خوابی، به اضافه ی تعداد ساعات تفریح و حجم درس ها و کارهایی رو که دلت می خواد انجام بدی رو می نویسی و واسم می فرستی. منم با توجه به اونا یه برنامه ی روتین خوب برات می نویسم که هم خوب استراحت کنی و هم وقتتو تلف نکنی...در کنار اینا هم ساعاتی رو واست خالی می کنم تا برات اطلاعات و کتاب هایی رو بفرستم که همشون در مورد صنعت های ماشین سازی و ایناس. کتاب ها همشون پی دی افن و حجمشون زیاده... ممکنه چشمات درد بگیرن، ولی خب کم کم می فرستم که برات اذیت کننده نباشن.

ییبو: اشکال نداره، از پرینتر کمک می گیرم!

سون: عالیه! چون یه مدت بعد، چشمات در میان! این جوری هم درساتو می خونی هم کار مورد علاقتو انجام می دی و هم تفریحاتتو داری...یه مدت دیگه هم به من نیازی نداری.

ییبو متعجب شد: منظورت چیه؟؟؟

سون: واسه موتور منظورمه! چرا ترسیدی یهو؟!

این را گفت و قهقهه ای زد!

سون: زود باش، زود باش بازیگوشیو تموم کن، برو با توجه به اون چیزایی که یادت دادم چند تا دور خوشگل واسم بزن!

ییبو هم اطاعت کرد.

از این بهتر نمی شد!

ظاهرا حرف زدن با پدربزرگش برایش خوش شانسی به دنبال داشت!

جان به همراه سهون در اتاق، روبروی پنجره ی مشرف بر حیاط نشسته بودند و آن دو را نگاه می کردند.

جان پا روی پا انداخته بود مدام، پنجه ی پایش را به زمین می کوباند.

مشخص بود انرژی نهفته ای درون بدنش وجود دارد که احتیاج به آزاد شدن دارد!

سهون بیش از ده سال است که دوست صمیمی جان محسوب می شود؛ در نتیجه این حال عجیب و غریب جان را هم به خوبی متوجه شده بود!

می دانست خبری شده است اما مطمئن نبود که علتش چه می تواند باشد؛ تا این که جان بعد از خوش آمد گویی به سون به اتاقش برگشت. چهره ی جان خجالت زده و شنگول تر شده بود! انگار که مدام می خواست لبخند بزند و صحبت کند اما جلوی خودش را می گرفت.

هر دلیلی داشت، سون نبود. پس اگر سون نیست، خود ییبو است!

با توجه به رفتار های دیروز ییبو، شکش به یقین تبدیل شد که علت سرحال بودن جان، خود ییبو است.

Step father (Completed) Where stories live. Discover now