فصل سوم
شن روبروی جان نشست. کاملا متوجه حس خجالت در صورت جان شده بود.
پرونده را سمت جان گرفت و گفت: اینو ببر خونه بهش یه نگاهی بنداز...خیلی واجب نیست که حتما الان بهش برسی.
جان بدون نگاه به شن، پرونده را گرفت و با صدایی آرام لب زد: چشم.
شن لبخند محوی زد و پرسید: حالت چطوره؟!
جان، متعجب به شن نگاه کرد اما سریع نگاهش را پایین انداخت. صدایی صاف کرد و جواب داد: مـ..ممنون قربان...خوبم.
شن سری تکان داد، برخاست و بدون گفتن حرفی اضافه از اتاق بیرون رفت.
با رفتن شن و از بین رفتن آن جو سنگین، جان خودش را روی مبل ولو کرد و زیر لب گفت: خدای من...آخه الان باید میومد؟؟...آخه الان وقتش بود ییبو بهم گیر بده؟!
چیزی که واضح بود، این بود که دیگر نیازی نداشت تا به ییبو گوشزد کند که محل کارش، جای انجام کارهای غیر اداری نیست. در غیر این صورت ممکن بود با شخص ترسناکی چون شن مواجه شوند.
شن نیازی به توجیه کردن یا تذکر دادن به جان نداشت زیرا او جان را خوب می شناخت.
جان پسری نبود که چه در زندگی و چه در محل کارش، به دنبال حاشیه و بچه بازی باشد.
بلکه او ییبو را مقصر اصلی می دانست!
ییبو از نظر سنی در دوره ی حساسی قرار داشت که او را وادار می کرد تا از روی حس سلطه گرانه اش، بی باکانه کارهایی را در شرایط نادرست انجام دهد که ممکن است نتایج خوبی به همراه نداشته باشند.
هم چنین ییبو کاملا بی فکر و غیر ماهرانه عمل می کرد.
چرا که هر رفتاری، زمان و مکان خاص خودش را می طلبید.
درست است که آن دو به هم علاقه مند اند اما زمانی که در شرکت هستند، ییبو تنها و تنها باید جان را به چشم یک رئیس ببیند، نه بیشتر.
آن روز در راه بازگشت به خانه، هیچ کدام حرفی نزدند زیرا نیازی به یاد آوری یا تاکید بر موضوعی نبود.
همه چیز واضح بود!
اما ییبو تا حدودی ناراضی بود.
چرا کسی نباید می فهمید که جان، دوست پسر او است؟!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Step father (Completed)
Fanficبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...