فصل سوم
خوشبختانه تولد ییبو در روز یکشنبه بود.
جان، کل شنبه را فرصت داشت که یک جشن کوچک و عالی تدارک ببیند و تلاش کند تا بهترین ها را برای مهمانی کوچک ییبویش مهیا کند.
صبح روز شنبه، بعد از صرف صبحانه همان طور که مشغول خواندن دستور پخت کیک تولد بود نگاه گذرایی به ییبو انداخت که با چهره ی متفکرش به صفحه ی گوشی خیره شده است.
جان با خودش فکر کرد: تولد بدون هدیه که نمی شه... باید یه چیز خوب واسش بخرم...ولی سوال اینه که باید چی بگیرم؟؟
برای تصمیم نهایی وقت کافی داشت؛ پس سری تکان داد و از افکارش خارج شد.
مواد اولیه ی مورد نیاز را برای تهیه ی کیک، آماده کرد و مشغول شد. می دانست باید جواب سوالش را در کجا بیاید.
ییبو که به صفحه ی گوشی اش زل زده بود، به سمت آشپزخانه آمد و گفت: جان؟؟...یه چیزی بگم؟
جان نگاهی گذرا به ییبو انداخت: بگو.
ییبو: این جا خوندم که قراره یه استاد دفاع شخصی برای یه مدت محدودی از هنگ کنگ به پکن بیاد و یه دوره ی آموزشی رو شروع کنه.
جان که مشغول الک کردن آرد سفید بود، گفت: خب؟؟
ییبو: یه دوره ی فشرده ی یک سالس...هفته ای پنج روز و ساعتش هم دقیقا بعد از تموم شدن کارِ من در شرکته.
جان سری تکان داد: اوهوم...خوبه.
ییبو: آره تازه من کلی در مورد دوره هاش خوندم... شاگردای حرفه ای زیادی آموزش داده و می گن که دوره هاش واقعا معرکس.
جان: اسمش چیه؟
ییبو: استاد شان پینگ.
جان که هم چنان مشغول بود، کمی بعد جواب داد: اسمش آشناس...فکر کنم سهون و ژانگ اونو می شناختن...اون دو تا عاشق کلاسای رزمی بودن...به جز من!
ییبو سری تکان داد: چه جالب!...آممم....جان؟؟
جان به ییبو نگاه کرد: بله؟!
ییبو: خواستم ازت اجازه بگیرم.
جان ابرویی بالا انداخت: واسه ی کلاس؟؟
ESTÁS LEYENDO
Step father (Completed)
Fanficبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...