در کافی شاپ/ قسمت هفت

1.2K 269 122
                                    

فصل اول

جان برادر دوقلویش را از دست داده بود.

چشمان ییبو کم مانده بود از حدقه خارج شود.

جان لب زد: آره ما دوقلو بودیم، اون حدودا شش دقیقه از من کوچک تر بود! ما کاملا شبیه هم بودیم ولی با اخلاق های متفاوت!...اینم عکس بیست و سه سالگیمونه. سمت راست منم، سمت چپ هم ژانگه!!!

 سمت راست منم، سمت چپ هم ژانگه!!!

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.


« دو تا جان 😍😍 »

ییبو با تعجب به جان نگاه کرد: خیلی شبیه همین!!!

جان لبخند محوی روی لبانش نشاند: آره، طوری که گاهی با هم اشتباه گرفته می شدیم، ولی پدر و مادرم هیچ وقت مارو با هم اشتباه نمی گرفتن...مادرم حدودا پنج سال پیش به خاطر بیماری قلبی از پیشمون رفت...ولی توی اون سال هایی که باهامون بود هیچی برامون کم نذاشت؛ جوری که ما انگار بچه های واقعیش بودیم!!!

ییبو غافلگیر شد.

جان سری تکان داد و ادامه داد: آره، ما ناتنی بودیم، دقیقا مثل تو! مادرم بچه دار نمی شد و پدرم اینو می دونست، اما پای مادرم وایستاد چون عاشقش بود؛ با این که خانوادش به شدت باهاش مخالف بودن و حتی بارها تهدید می کردن که اگه از مادرم جدا نشه هر بلایی می تونن سرش بیارن ولی پدرم پای عشقش وایستاد...مادرم عاشق بچه بود، پس تصمیم گرفتن بچه ای رو به فرزندی قبول کنن...اونا هم منو ژانگ رو انتخاب کردن...ما از زمان بدو تولدمون رها شده بودیم...

مکث کرد و کمی بعد ادامه داد: ما هم توی همون موسسه ای بودیم که تو اون جا بودی! مدیرش هم خانم لو بود! و جالبه که اونم می دونه من کیم! وقتی منو ژانگ بزرگ تر شدیم متوجه تفاوت بارز چهرمون با خانوادمون می شدیم...اونا اول هیچی به ما نگفتن...تا وقتی که به اندازه ی کافی بزرگ شدیم و اونا وظیفه ی خودشون دونستن که همه چی رو به ما بگن...اونم تازه به اصرار خودمون!..وگرنه به اونا بود هیچ وقت بهمون نمی گفتن اما منو ژانگ ذره ای برامون مهم نبود چون هیچی کم نداشتیم...اتفاقا ازشون هم متشکر بودیم که اونا مارو انتخاب کردن!

نفس عمیقی کشید: حدودا شونزده ساله بودیم که متوجه این موضوع شدیم، پس تصمیم گرفتیم سری به موسسمون بزنیم...ولی برخلاف چیزی که تصور داشتیم اصلا بهش رسیدگی نمی شد...اون موقع دو تا شعبه هم بیشتر نداشت...خانم لو بهمون از وضع نابسامان و کمبود بودجه می گفت...اون جا بود که منو ژانگ تصمیم گرفتیم توی اون سن کم وارد این راه بشیم و به بچه های بی سرپرست کمک کنیم...البته پیشنهادش اول از سمت ژانگ بود...منم از خدام بود و موافقت کردم...بعدا که با سهون آشنا شدیم اونم با ما همراه شد...و از اون موقع به بعد ما سه نفر شده بودیم مثل سه تا برادر.

Step father (Completed) Où les histoires vivent. Découvrez maintenant