فصل اول
بعد از برگشتن به عمارت، هر کدام سمت اتاقشان رفتند تا کمی استراحت کنند و به کارهایشان برسند.
ییبو آزمون های تخصصی مربوطه را از سون دریافت کرده بود.
سعی می کرد بهترین جواب ها را پیدا کند و برایش ارسال کند.
بعد از اتمام آزمون، جواب ها را برایش ارسال کرد.
___
سون که با ییبو در حال تلفنی صحبت کردن بود، با تعجب به ایمیل ارسال شده از سمت ییبو نگاه می کرد: ببینم واقعا اینارو خودت تنهایی جواب دادی؟؟
ییبو: آره...چطور؟؟...اشتباه بودن؟؟
سون: اشتباه بودن؟! دیوونه شدی پسر؟؟ همشون درست بودن الی دو تاشون که برات جواب کاملشو نوشتم. می دونی این امتیازی که گرفتی از رده ی امتیازای برتره؟؟ خیلی کمتر کسی این جور رتبه ای گرفته!
ییبو: واقعا؟؟
سون: نه...خوب معلومه دیگه!!!
ییبو خنده ای کرد: خیلی خوشحال شدم!!!
سون: تو خیلی باهوشی...ادامه بده، مطمئنم جزؤ کسایی می شی که توی کارشون رودست ندارن!
ییبو کمی مکث کرد و لب زد: سون؟
سون: جونم؟
ییبو: به نظر تو...می شه کسی هم زمان توی دو تا شرکت مختلف اشتغال داشته باشه؟؟
سون: چرا نمی شه؟ تو جان رو ببین، منم ببین....دو تا شرکت متفاوت...یکی واسه موتور سیکلت یکی هم واسه ماشین. تا حالا مشکلی واسم پیش اومده؟؟
ییبو: خب...نه.
سون: دیدی؟!...این قدر بدبین نباش و فقط ادامه بده!
ییبو لبخند محوی روی لبانش نشاند: ممنون!
سون: قابل نداشت! امروز برنامت چطور پیش رفت؟ سنگین نبود که؟؟
ییبو: نه، هم کارامو تموم کردم و هم با جان بیرون رفتم!
سون: هوووم، که این طور...خوبه به خودت سخت نگیر...همیشه همه چیز طبق برنامه پیش نمی ره...باید به خودت استراحت هم بدی.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...