فصل دوم قسمت آخربعد از گذشت چند روز، بالاخره تمام دستگاه ها را از بدن جان جدا کردند.
الان تنها چیزی که نیاز داشت، استراحت مطلق جسمی و ذهنی بود.
حالش به قدری روبراه بود که بتواند به خانه برگردد اما شن این اجازه را نمی داد. شن به او گفته بود که بعد از گذراندن دوران استراحتش در بیمارستان، باز هم یک دوره ی استراحت دیگر را در خانه بگذراند تا سلامت کامل، به بدنش بازگردد.
جان تقریبا بعد از دو هفته استراحت در بیمارستان، انرژی نه چندان زیادِ بدنش به او بازگردانده شده بود.
در این مدت، جان و ییبو اینقدر با یکدیگر صحبت کردند، خندیدند و جر و بحث کردند که حدی برایشان وجود نداشت!
.
.جان همان طور که به تاج تخت نرم و راحتش در بیمارستان و در اتاق اختصاصی اش تکیه داده بود، نق نق کنان، غر زد: ییبووو!!!
ییبو که در حال روشن کردن تلویزیون بود، دکمه ی ریموت کنترل را فشار داد و به سمت تخت رفت: جونم عشق من؟؟
جان با کلافگی تمام، نفسش را فوت کرد و گفت: من خسته شدم...می خوام برم خونه.
ییبو کنارش نشست، دستش را پشت جان انداخت و دورش حلقه کرد. با ناچاری، شانه ای بالا انداخت و گفت: خب، باید یه مدتی این جا بمونی.
جان با چشمان در هم رفته اش، ابرویی بالا انداخت و پرسید: اون وقت چرا؟؟
ییبو شانه ای بالا انداخت: چون دکترا می گن...و...شن!!!
جان با تمسخر پرسید: شن از کی تا حالا دکتر بوده و من خبر نداشتم؟!
ییبو خنده ای کرد: نگرانته...فقط همین!!!
جان به چشمانش چرخی داد: من حالم خوبه...اصلا تو منو ببین!..حالم خوبه مگه نه؟؟!!
ییبو چشمکی زد: حرف نداری عزیزم!!!
جان هم در مقابل، لبخندی زد: آفرین! حالا اون لپ تاپ منو بیار!!!
ییبو با چشمان درشت شده اش گفت: ببین، شن گفت نزارم دستت به لپ تاپ بخوره وگرنه منم که باید تنبیه بشم!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...