فصل دوم
عقب گرد
روز بعد، بعد از چند ساعت کاری منتها با تذکرات همیشگی به علت سهل انگاری، عدم تمرکز و حتی بدرفتاری، به قصد رفتن به آدرس مورد نظر برای دیدن سون، شرکت را ترک کرد.
سون، محل قرارشان را در شرکت خودش تعیین کرده بود.
روز قبل
مرد با نگرانی در حال صحبت با سون بود: ولی قربان...اون تحت نظره...ممکنه شما لو برید!
سون لبخند یک طرفه ای روی لبانش نشاند: برای همینه ازت خواستم بیایی...بکشش، و گم و گورش کن!...هیچ اثری ازش بجا نزار...نه موبایل و نه جی پی اس...پس هر وسیله ی کوفتی دیگه ای که باعث می شه ردشو بزنن رو داغون کن...و یادت نره که سهل انگاری ممنوع!...فردا نوبت حرکت آخره و بازی به نفع من تمومه!!!
مرد: اگه قبول نکرد؟ اگه باورش نشد؟
سون تک خنده ای از روی خوش خیالی کرد: اون احمق و احساساتیه! نگران نباش...اون حرف منو باور می کنه!...فقط کاریو که ازت خواستم بکن!
مرد: بله.
سون سری تکان داد: تو بهترینی...مطمئنم کارتو این دفعه هم خوب انجام می دی! کارتو انجام دادی بهم خبر بده...بازم تاکید می کنم، نباید هیچ ردی ازش بمونه.
.
.سون، ییبو را به اتاقش دعوت کرد.
وقتی چهره ی بیش از پیش آشفته ی ییبو را دید، فهمید که تیرش به هدف خورده است. او ییبو را مسلحانه به جنگ مرحله ی اول فرستاده بود.
حالا امروز، زمان آخرین مرحله بود.
سون با خوش رویی ای نسبی رو به ییبو گفت: ییبو خوش اومدی...بیا بشین.
ییبو با چهره ی عبوس و بهم ریخته اش روی کاناپه نشست و نگاهش را به زمین دوخت.
سون دوباره پرسید: چی شد؟؟ نگو که قبول نکرد!!!
ییبو با عصبانیت غرید: خودخواه!...راست می گفتی...جان واقعا خودخواهه...اصلا به خواسته ی من اهمیتی نمی ده....تمام «عزیزم» گفتناش، همشون دروغن!...من واسش یک درصد هم مهم نیستم!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...