روستای ایانگ شو

586 167 105
                                    

فصل سوم

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.


فصل سوم

روز های هفته را با سرگرمی های کوچک گذراندند.

با هم به خواب می رفتند و با هم از خواب بیدار می شدند، به مخمل هایشان رسیدگی می کردند، با هم به گردش می رفتند؛ چه پیاده و چه با ماشین. خرید می کردند، با سهون وقت می گذراندند، با هم غذا می پختند و غیره!

ییبو حتی طرز پختن چند غذای ساده را هم از جان یاد گرفته بود!

به علاوه ییبو موفق شده بود که به جان چند کلمه ی آلمانی یاد بدهد. البته بماند که آن کلمات چقدر سخت بودند و ییبو از هر تکرار اشتباه آن ها از دهان جان، از خنده روده بر می شد!

ییبو که از خنده سرخ شده بود، به سختی گفت: واااای....جااان مردم از خنده!!! نه این نه....ببین...«تِشْخْنِکْنا» (ماشین حساب)

جان گلویش را صاف کرد: تِخْشْکِنـ....نچ نه نشد...شَخْقْکـ.ِ..اییی باباااا ییبو این یکی خیلی سخته!!!

ییبو دستش را روی شکمش گذاشته بود و می خندید؛ جوری که رگ پیشانی اش کاملا نمایان شده بود!

ییبو: وااای...عزیزم...تو از هر فیلم کمدی ای بامزه تر و خنده دار تری!!!

دوباره شروع کرد به قهقهه زدن!

جان چشمانش را ریز کرد: هه هه! روی آب بخندی!!!...من اصلا نمی‌خوام یاد بگیرم!!!

ییبو: باشه باشه...بزار یه آسون تری رو بهت یاد بدم!

و در ادامه....

با هم کلی فوتبال دستی، شطرنج و بیلیارد بازی می کردند.

جان که با خستگی دستش را زیر گونه اش گذاشته بود، خمیازه ای کشید و به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. با صدای خواب آلودی گفت: ییبو یه ساعته داری فکر می کنی، زود باش حرکت کن!!!

ییبو که سخت در بازی شطرنج گیر کرده بود، گفت: هیش! دارم تمرکز می کنم!!!

جان خندید: عزیزم هیچ راهی نداری...کیش و ماتی!!!

ییبو چشمانش را از صفحه ی شطرنج بر نمی داشت. ابروانش را در هم کشیده بود و می خواست با هر زوری که شده بازی را برنده شود!

جان دوباره خمیازه ای کشید: زود باش ییبو!!!

ییبو بی هوا مهره ای را حرکت داد اما ناگهان به خود آمد: وااای نهههه!!!

Step father (Completed) Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon