فصل سومروز های هفته را با سرگرمی های کوچک گذراندند.
با هم به خواب می رفتند و با هم از خواب بیدار می شدند، به مخمل هایشان رسیدگی می کردند، با هم به گردش می رفتند؛ چه پیاده و چه با ماشین. خرید می کردند، با سهون وقت می گذراندند، با هم غذا می پختند و غیره!
ییبو حتی طرز پختن چند غذای ساده را هم از جان یاد گرفته بود!
به علاوه ییبو موفق شده بود که به جان چند کلمه ی آلمانی یاد بدهد. البته بماند که آن کلمات چقدر سخت بودند و ییبو از هر تکرار اشتباه آن ها از دهان جان، از خنده روده بر می شد!
ییبو که از خنده سرخ شده بود، به سختی گفت: واااای....جااان مردم از خنده!!! نه این نه....ببین...«تِشْخْنِکْنا» (ماشین حساب)
جان گلویش را صاف کرد: تِخْشْکِنـ....نچ نه نشد...شَخْقْکـ.ِ..اییی باباااا ییبو این یکی خیلی سخته!!!
ییبو دستش را روی شکمش گذاشته بود و می خندید؛ جوری که رگ پیشانی اش کاملا نمایان شده بود!
ییبو: وااای...عزیزم...تو از هر فیلم کمدی ای بامزه تر و خنده دار تری!!!
دوباره شروع کرد به قهقهه زدن!
جان چشمانش را ریز کرد: هه هه! روی آب بخندی!!!...من اصلا نمیخوام یاد بگیرم!!!
ییبو: باشه باشه...بزار یه آسون تری رو بهت یاد بدم!
و در ادامه....
با هم کلی فوتبال دستی، شطرنج و بیلیارد بازی می کردند.
جان که با خستگی دستش را زیر گونه اش گذاشته بود، خمیازه ای کشید و به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. با صدای خواب آلودی گفت: ییبو یه ساعته داری فکر می کنی، زود باش حرکت کن!!!
ییبو که سخت در بازی شطرنج گیر کرده بود، گفت: هیش! دارم تمرکز می کنم!!!
جان خندید: عزیزم هیچ راهی نداری...کیش و ماتی!!!
ییبو چشمانش را از صفحه ی شطرنج بر نمی داشت. ابروانش را در هم کشیده بود و می خواست با هر زوری که شده بازی را برنده شود!
جان دوباره خمیازه ای کشید: زود باش ییبو!!!
ییبو بی هوا مهره ای را حرکت داد اما ناگهان به خود آمد: وااای نهههه!!!
BINABASA MO ANG
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...