افشای راز

876 192 99
                                    

فصل اول

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.


فصل اول

طی این دو روز، جان و ییبو به هم نزدیک تر شده بودند.

همیشه پیش یکدیگر بودند و با هم کارهایشان را انجام می دادند.

یا ییبو در اتاق جان بود یا جان در اتاق ییبو.

هر روز با هم به مقصد شرکت، خانه را ترک می کردند و با هم به خانه برمی گشتند. زمان های استراحت، ییبو به اتاق ریاست می آمد و کنار جان وقت می گذراند. به علاوه با همدیگر صحبت می کردند و کلی می خندیدند.

حتی ییبو به جان گفته بود که قصد دارد در همین ایام نزدیک، دیداری با خانم لو و بقیه ی بچه های موسسه داشته باشد که جان هم بسیار از این مورد استقبال کرد.

درست است که این دو سه روزه مشغله ی کاری زیادی داشتند اما تقریبا کل روز را کنار یکدیگر می‌گذراندند.

.
.
.

ییبو در اتاقش در حال عوض و بدل کردن لباس و پرسیدن نظر جان بود.

ییبو: جان به نظرت این لباس چطوره؟؟

جان نگاهی به کت و شلوار نیلی رنگ انداخت و گفت: هوم...خوبه بهت میاد...اون یکی مشکی هم خوبه ها!

ییبو: آره راست می گی...انتخاب سخت شد...این یکی مشکی رو می پوشم!

جان: به نظر من که عالیه!

ییبو: می شه همین جا منتظر بمونی تا بپوشمش و نظرتو بهم بگی؟؟

جان: باشه عزیزم!

ییبو هم در ازای تشکر، سریع جلو آمد و لبان جان را بوسید: ممنونم عشق من!!!

به قسمتی از اتاق رفت که مخصوص تعویض لباس بود. بعد از چند دقیقه برگشت: چطور شدم؟؟

جان با نگاه دقیقش، سر تا پای ییبو را برانداز کرد، سوتی کشید و با تحسین گفت: خیلی بهت میاد...عالی شدی!

ییبو: واقعا؟ خوشتیپ شدم؟ بهم میاد؟؟

جان خنده ای کرد: معلومه! من که الکی از چیزی تعریف نمی کنم!

ییبو لبخند جذابی زد: می دونم! ولی انگار...یه خبراییه!!!

جان متعجب پرسید: چه خبری؟؟

Step father (Completed) Où les histoires vivent. Découvrez maintenant