فصل اولطی این دو روز، جان و ییبو به هم نزدیک تر شده بودند.
همیشه پیش یکدیگر بودند و با هم کارهایشان را انجام می دادند.
یا ییبو در اتاق جان بود یا جان در اتاق ییبو.
هر روز با هم به مقصد شرکت، خانه را ترک می کردند و با هم به خانه برمی گشتند. زمان های استراحت، ییبو به اتاق ریاست می آمد و کنار جان وقت می گذراند. به علاوه با همدیگر صحبت می کردند و کلی می خندیدند.
حتی ییبو به جان گفته بود که قصد دارد در همین ایام نزدیک، دیداری با خانم لو و بقیه ی بچه های موسسه داشته باشد که جان هم بسیار از این مورد استقبال کرد.
درست است که این دو سه روزه مشغله ی کاری زیادی داشتند اما تقریبا کل روز را کنار یکدیگر میگذراندند.
.
.
.ییبو در اتاقش در حال عوض و بدل کردن لباس و پرسیدن نظر جان بود.
ییبو: جان به نظرت این لباس چطوره؟؟
جان نگاهی به کت و شلوار نیلی رنگ انداخت و گفت: هوم...خوبه بهت میاد...اون یکی مشکی هم خوبه ها!
ییبو: آره راست می گی...انتخاب سخت شد...این یکی مشکی رو می پوشم!
جان: به نظر من که عالیه!
ییبو: می شه همین جا منتظر بمونی تا بپوشمش و نظرتو بهم بگی؟؟
جان: باشه عزیزم!
ییبو هم در ازای تشکر، سریع جلو آمد و لبان جان را بوسید: ممنونم عشق من!!!
به قسمتی از اتاق رفت که مخصوص تعویض لباس بود. بعد از چند دقیقه برگشت: چطور شدم؟؟
جان با نگاه دقیقش، سر تا پای ییبو را برانداز کرد، سوتی کشید و با تحسین گفت: خیلی بهت میاد...عالی شدی!
ییبو: واقعا؟ خوشتیپ شدم؟ بهم میاد؟؟
جان خنده ای کرد: معلومه! من که الکی از چیزی تعریف نمی کنم!
ییبو لبخند جذابی زد: می دونم! ولی انگار...یه خبراییه!!!
جان متعجب پرسید: چه خبری؟؟
VOUS LISEZ
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...