سرزنش بد

807 179 92
                                    

فصل دوم

Ups! Ten obraz nie jest zgodny z naszymi wytycznymi. Aby kontynuować, spróbuj go usunąć lub użyć innego.


فصل دوم

دقایقی را در آغوش سهون ماند. کمی بعد که آرام تر شد سریع از جایش برخاست.

سهون بازویش را گرفت: جان از کجا فهمیدی گم شدن ییبو کار اون بوده؟؟

جان به سمت کاغذ های رها شده ی روی زمین رفت. آن ها را برداشت و به سهون داد.

سهون کاغذ ها را گرفت و با خواندن هر صفحه ی آن تعجبش بیشتر می شد تا این که چشمش به آن امضای کوچک پایین یکی از صفحه ها خورد.

سهون با ناباوری و چشمان درشت شده اش لب زد: بـ..باورم نمی شه...چطور..چطور متوجه نشدیم؟؟ جان؟؟ تو واقعا متوجه چیزی نشدی؟؟

جان با آزردگی تمام سرش را به طرفین تکان داد.

سهون: سون تموم این مدت با ییبو در ارتباط بوده؟ اون بوده ییبو رو گم و گور کرده؟؟...خدای من!!!...گم شدن اون مأمور هم کار خودش بوده...اون فهمیده ییبو تحت نظره.

کاغذ ها را پاره پاره کرد و روی زمین ریخت.

سهون غرید: لعنت بهت...تموم این مدت داشته ییبو رو برای همین روز آماده می کرده...نقطه ضعفشو پیدا کرده...روی اون دست گذاشته و با همون تحریکش کرده و اونو انداخته جون تو...وایسا ببینم...تو گفتی که ییبو بهت گفته ازت متنفره....ولی نگفتی چرا اینو بهت گفته؟؟ اصلا بگو ببینم چی شد که اینو بهت گفت؟؟

جان چیزی نگفت. سهون دیگر صبرش لبریز شد. بازوی جان را گرفت و محکم فشار داد.

صدایش را برای اولین بار بالا برد: جان!!! حرف بزن...یاد بگیر‌ که حرف بزنی...از این زبون لعنتیت استفاده کن و حرف بزن، زودباش!!! بگو بهم چی گفتین که ییبو به این جا رسید تا به حرف اون حروم زاده گوش کنه؟؟...نکنه، نکنه تو اون موقع، دوباره مثل الان فقط سکوت کردی؟؟!!

جان با کلافگی و صورتی در هم رفته از درد، غرید: سهون دستتو بکش...دستم...

سهون صدایش را بالا تر برد: نشنیدی چی‌ گفتم؟؟ حرف بزن لعنتی!!!

جان با عصبانیت جواب داد: انگار ییبو از این باخبر شده بود که من با لنا قرار گذاشتم و...این که روزی که این جا اومد من بهش دروغ گفتم...که من هنگ کنگ بودم...همین!!!

Step father (Completed) Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz