فصل سوم
صاف نشست و ادامه داد: جناب لائو...مطمئنم که شما از تموم بند های شروط، آگاهی کامل دارید و به اون ها مسلط هستید...تمامی مدارک توسط وکلای صلاحیت دار از قبل تأیید شدن و انجام این کار بر عهده ی اون هاست...پس گمان نمی کنم جای هیچ شک یا ابهامی باقی مونده باشه...شما با دخالت در این مورد تنها صلاحیت و شایستگی اون هارو زیر سوال می برید... همین طور لازم به ذکر هست که در موردِ....آهــــه!!!
دوباره درد سینه اش با شدتی چندین برابر به سویش آمد!!!
آن درد، دست بردار نبود و هر ثانیه او را بیشتر از پا در میآورد.
بیش از پیش خودش را مچاله کرد و از درد زیاد، فریاد کشید.
هیچ گونه توجهی به صدای نگران و ترسیده ی آدم های اطرافش نشان نمی داد.
روال عادی جلسه از کنترل مدیر خارج شده بود که آمبولانس با واکنش تند و شدید مدیر جلسه، جان را به بیمارستان منتقل کرد.
بعد از منتقل کردن جان به بخش اورژانس و انجام اقدامات لازم، مشاور تاکاشی که کمی از فشار استرس خارج شده بود با شن تماس گرفت و در مورد فاجعه ی به بار آمده برای او توضیح داد.
شن بدون گفتن حرفی، با چشمان گرد شده به صحبت های او گوش می داد و بعد از اتمام مکالمه، با ییبو تماس گرفت.
شن: ییبو، همین الان با دکتر کیم جون تماس بگیر که فورا خودشو به بیمارستان «هاشان» برسونه...جان اون جاست.
بدون آن که جواب ییبو را بشنود، تماس را قطع کرد تا بعد از روبراه کردن اوضاع، در اسرع وقت خودش را به آن جا برساند.
انتظار شنیدن هر خبری را از مشاور داشت به جز این مورد.
نگه داشتن گوشی در دستان لرزان و عرق کرده ی ییبو تبدیل به کاری دشوار شده بود.
در لیست مخاطبانش به دنبال نام دکتر می گشت.
آن قدر عجول و دستپاچه شده بود که بدون آن که متوجه شود، اسم دکتر را چندین بار از دید گذراند!
در قسمت «جست و جو» ی مخاطبانش هم نام دکتر را اشتباه نوشت و باعث شد فریاد بلندی از دهانش خارج شود و حالِ تمام افراد حاضر در آن جا را که با آرامش به کار مشغول بودند، به هم بزند.
افراد حاضر، با دیدن واکنش ییبو با تعجب و صدایی آرام از همدیگر سوال میپرسیدند که چه خبری توانسته او را تا این حد خشمگین و آشفته کند؟!
بعد از تماس با دکتر و خارج شدن از شرکت، خودش را به ماشین رساند.
پایش را روی پدال کوبید که ماشین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد و به راه افتاد.
تا حد امکان از کوتاه ترین و نزدیک ترین مسیر ها می راند. بار ها از روی سهل انگاری در شرف برخورد با چندین عابر پیاده، دوچرخه سوار و موتور سوار بود.
ESTÁS LEYENDO
Step father (Completed)
Fanficبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...