فراخوان برای مذاکرات

481 144 133
                                    

فصل سوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


فصل سوم

جان صبح روز شنبه دیر از خواب بیدار شد.

ییبو را کنارش ندید.

خرگوش هایش بیدار شده بودند. آن ها را در آغوش گرفت و به آشپزخانه رفت که با دیدن میز صبحانه متعجب شد.

ییبو هر روز زودتر از او از خواب بیدار می شد و برایش صبحانه آماده می کرد.

همان طور که آن چهار مخمل را میان بازویش گرفته بود، با هیجان گفت: ببینین باباتون چی درست کرده برامون!

به ساعت نگاه کرد، آهی کشید و گفت: فکر کنم الانه که دیگه برگرده...بیایین ما صبحونمون رو بخوریم و با هم برای بابا جون یه ناهار خوشمزه درست کنیم!

هم زمان که خودش مشغول خوردن بود به مخمل هایش هم غذا می داد و آن ها را نوازش می کرد.

جان زمزمه کرد: نمی دونم چرا باباتون این مدت حالش عوض شده بچه ها...یه مدت دیگه تولدشه...بیایین با هم سوپرایزش کنیم...می خوام یه جشن کوچیک بگیرم که خودمونی باشه...خودمم کیکشو درست کنم...تولد پارسالش جالب برگزار نشد...دقش روی دلم مونده...آخه می دونین چیه؟...روز تولد ییبو، روز مرگ ژانگه!..ولی من که نمی تونم اون روز غمگین باشم...باید شاد باشم...الان من یکی رو توی زندگیم دارم که خیلی دوستش دارم...پس باید به فکر اون باشم...امیدوارم که ژانگ هم درکم کنه.

ییبو از ساختمان بیرون آمد.

شن را دید که دست به سینه ایستاده و به نقطه ای در دوردست خیره شده است.

ییبو: قربان.

شن به سمتش برگشت: چی شد؟ بالاخره باهاش صحبت کردی؟

ییبو سرش را تکان داد.

شن: فکر نمی کنم حرف مفیدی بینتون رد و بلد شده باشه که به دردت بخوره یا به درد اون!..چون همه چی واضح و مشخص بود...اما خب...باید خیالت راحت می شد.

ییبو: حق با شما بود...من...زیادی نگران بودم.

شن سرش را تکان داد: خوشحالم که این قضیه به طور کل تموم شد...بریم.

از شن خداحافظی کرد، سوار ماشین شد و به راه افتاد.

در راه بود که گوشی اش زنگ خورد.

Step father (Completed) Where stories live. Discover now