فصل اولجان با شنیدن جواب ییبو، لبخند دندان نمای زیبایی روی لبانش نشاند. ییبو هم در جواب، لبخند جذابی که جان هر بار با دیدنش قلبش به لرزه می افتاد، روی لبانش نشاند.
کنار جان خوابید.
هردوشان به پهلو و روبروی یکدیگر دراز کشیده بودند و با لذت و علاقه ی فراوان، به چشمان درخشان یکدیگر نگاه می کردند که ذره ای احساس خواب آلودگی در آن دیده نمی شد.
کمی بعد، ییبو با گرفتگی پرسید: چند وقته شب ها این جوری می شی؟
جان پلک آرامی زد: از وقتی که...برادرم رفت.
ییبو متاثر شد. دستش را روی گونه ی جان قرار داد و صورتش را نوازش کرد: هر شب این جوری می شی؟
جان: نه، فقط بعضی وقتا که...
حرفش را ناتمام گذاشت.
ییبو با تاثر جمله اش را کامل کرد: وقتی که...ناراحت می شی؟؟
جان نگاهش را پایین انداخت و لب زد: به خاطر تو نبود...توی شرکت...
ییبو با دلخوری وسط حرفش پرید: چرا...خودم می دونم تقصیر من بود....من باید بیشتر برات وقت می ذاشتم.
جان سری به نشان منفی حرکت داد: اصلا این جوری نیست، درکت می کنم...سرت شلوغه....منم واسه ی همین...
ییبو ناگهان جلو رفت و با بوسه ای، حرفش را قطع کرد!
جان با این حرکت، تعجب کرد: تو دوباره حرف منو قطع کردی؟؟!!
ییبو لبخندی زد و چشمانش را روی هم، به نشان مثبت فشار داد: چون خیلی حرف می زنی!!!
چشمان جان گرد شد: چی؟؟؟ من زیاد حرف می زنم؟؟ الان حالیت می کنم!!!
جان خودش را روی ییبو انداخت و ییبو تنها می خندید!!
جان، روی شکم ییبو نشست و با بالش بر سر ییبو می کوبید اما چون ییبو دستانش را جلوی صورتش گرفته بود بالش به دستانش برخورد می کرد.
جان مانند بچه ها با حرص، غر می زد: الان نشونت می دم کی زیاد حرف می زنه!!!...له و لوردت می کنم فسقلی...جرأت داری یه بار دیگه اینو بگو!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...