فصل اولجواب سوال پارت قبل: سون در واقع به جان نگاه می کرد، نه به ییبو!!!
-------
و حالا لحظه ی موعود فرا رسید!
آشپز از کیک باشکوه و زیبای ییبو که به سلیقه و هزینه ی سهون انتخاب شده بود پرده برداری کرد. همه ی حضار شروع به همهمه، شادی و عکس گرفتن از کیک تولد کردند.
ییبو که کیکش را دید، آن قدر در درون احساس خوشحالی می کرد که لحظه ای به بیداری اش شک کرد و دیگر برایش مهم نبود چه واکنش احساسی ای نشان می دهد.
در حال حاضر انگار که به جای ییبوی هجده ساله، ییبوی هشت ساله سر بر آورده بود!
چشمانش بیش از حد معمول، درشت و متعجب شده بود که این از چشمان جان و سهون مخفی نماند.
به راستی که جان شیفته ی چهره ی غافلگیر پسر جوانش شده بود!
جان: ییبو نظرت چیه؟! این کیک به سلیقه ی سهون برات انتخاب شده! می خواست غافلگیرت کنه!
ییبو به خاطر هیجان زیاد، چشمانش تقریبا نمناک شده بود.
به خاطر این کیک فوق العاده از سهون تشکر کرد.
بعد از تشکر از سهون، جان در حرکتی غافلگیرانه و مدهوشانه با لبخند خاص و دلربایش او را مهمان آغوشش کرد!
با ورود به آغوش جان، گویا وارد دنیای دیگری شده بود.
ضربان قلبش به حدی زیاد شده بود که می ترسید جان به حال واقعی اش شک کند. به سختی آب گلویش را قورت داد، آرام دستانش را بالا آورد و جان را در آغوش گرفت!
به راستی که به بیدار بودنش شک کرده بود. اگر هم این واقعا یک خواب بود دلش نمی خواست هیچ گاه از آن بیدار شود.
چشمانش را بست و نفس هایی عمیق کشید. با هر نفس، عطر بدن جان را به داخل ریه هاش می کشید و خودش را بیشتر در آن حال غریب، گنگ و لذت بخش غرق می کرد.
جان زمزمه کرد: تولدت مبارک ییبو!
ییبو با صدای جان که در نزدیک گوشش زمزمه کرد، حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد و جان را بیشتر به خود فشرد.
جان متوجه فوران احساسی ییبو شده بود. خنده ای سر داد: آخ! ییبو واقعا زورت زیاده ها!!!
ییبو به آرامی بیرون آمد و با لبخندی که نشان از خجالت بود، تشکر بود.
جان متوجه حال دگرگون شده ی ییبو شد.
جان: هی سرت رو بالا بگیر ببینمت!
دستش را زیر چانه ی ییبو گذاشت، آرام صورتش را بالا آورد و به چشمانش نگاه کرد. چشمان ییبو نمناک تر و حتی درخشان تر از قبل شده بود!
جان دستش را برداشت و لبخند زد: بیا بریم امتحانش کنیم ببینیم طعمش به خوبی شکلش هست یا نه!!!
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...