فصل اول
ییبو: از کی یاد گرفتی؟؟!
جان نفسش را با حرص بیرون داد: از هیچ کس...خودم!
ییبو: چی؟! واقعا؟ خودت اینارو یاد گرفتی؟؟ آخه چطوری؟!
جان: الان حوصله ی توضیح ندارم...باید ماشینو ببرم تعمیرات.
ییبو دلخور شد و بدون گفتن حرفی اضافه، نگاهش را به روبرویش داد و کمی ابرو هایش را در هم کشید.
جان هم اصلا به او نگاه نمی کرد.
شاید ییبو واقعا نمی دانست علت این عصبانیت افراطی جان چیست.
شاید هم می دانست!
این ظاهر قضیه است!
ییبو کاملا متوجه چشمان جان در اتاق ریاست شرکت شده بود. با این که در حینی که به آن دختر لبخند می زد به جان نگاه نمی کرد اما می توانست به راحتی آن سایه ی سیاه و مرگبار چشمان جان را به روی خودش حس کند!
ییبو کاملا آن حرکت را از عمد انجام داده بود تا عکس العمل جان را ببیند اما انگار راه اشتباهی را انتخاب کرده بود یا شاید هم بهترین راه حل، اما در زمانی نامناسب!
جان شب قبل کابوس دیده، فشارهای کاری زیادی متحمل شده بود و شاهد کنسل شدن قرارداد هایش شد. همین طور هم اعضای آن هیئت منصفه!
این نقشه، نقش بر آب شده بود!
الان باید راهی پیدا می کرد که جان را نرم کند.
چه بگوید؟!
بگوید برای این که واکنش تو را ببینم و حست را نسبت به خودم بدانم از عمد به آن دختر لبخند زده ام؟!
ولی ییبو خراب کرده بود و باید از جان عذرخواهی می کرد.
در این میان، جان تماسی را برقرار کرد.
جان: الو.
«..»
جان: یه کاری برات داشتم.
«..»
جان: کد ۶۸۷۳۸۴ رو اخراج کن!
«...»
تلفن را قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
( فهمیدین کی رو اخراج کرد؟! )
کنجکاوی ییبو دیوانه اش کرده بود. جان چه کسی را اخراج کرد؟ بی شک همان دختر منشی بود!!!
اما جلوی خودش را گرفت تا از این بیشتر جان را عصبانی نکند.
جان همان طور که به مسیر چشم دوخته بود، نفس عمیقی کشید و گفت: سر یه فرصت دیگه دوباره می ریم شرکت...وقت نشد امروز کارهاتو انجام بدم.
ییبو سری تکان داد و آهسته لب زد: اوهوم، باشه.
بقیه ی ساعات در سکوت گذشت.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...