فصل سوم
ییبو با شنیدن هر جمله ی جان، به مرز جنون می رسید و چشمانش از شدت عصبانیت قرمز می شد.
اما با شنیدن جمله ی آخر، بدون اختیار ناگهان سیلی ای به صورت جان روانه کرد.
صورت جان به سمت جهتِ ضربه، برگشت.
با برخورد دست ییبو به صورتش، وجودش به هزار تکه تبدیل شد. تنها پلک هایش را برای چند ثانیه روی هم فشار داد اما قامت صافش، ذره ای خمیده نشد.
ییبو که به تازگی متوجه حماقتش شده بود، خشمش به وحشت تبدیل شد و دستش شروع به لرزش کرد. توان رو بر گرداندن از جان را نداشت و اشک هایش رفته رفته جلوی دیدگانش را می گرفت.
با دیدن آن زخم کوچکِ گوشه لب جان، قلبش مچاله شد و هر لحظه نفس کشیدن را برایش مشکل تر می کرد.
جان به آرامی صورتش را برگرداند و با غمی که در چشمانش به وضوح دیده می شد، به ییبو نگاه کرد.
با افسوس لبخندی زد و زمزمه کرد: می بینی؟!.... اونقدرررر بی چشم و رو ام که حتی جرأت پیدا کرده توی روم وایسته و روم دست بلند کنه!!!
ییبو صدای مچاله شدن قلبش را به وضوح می شنید.
جان نگاهش را پایین انداخت و بعد از یک خنده ی بی صدا، سرش را با تأسف به طرفین تکان داد. تنه ی آرامی به ییبو زد و قدم زنان از اتاق خارج شد.
با بیرون رفتن جان، ناگهان روی زانو هایش فرود آمد. بدنش به لرزه افتاد و اشک هایش بی مهابا از چشمانش سرازیر شد و روی زمین سقوط کرد.
بدترین حماقت زندگی اش را مرتکب شده بود. قلب مچاله شده اش دیگر در سینه اش نمی تپید. موهایش را محکم بین انگشتانش گرفت، سرش را روی زمین گذاشت و بی صدا به گریه افتاد.
دست بلند کردن روی زندگی اش چیزی نبود که حتی بتواند در رویا ببیند. اما او در بیداری این کار را کرده بود.
از شدت گریه نفسش بالا نمی آمد. حسی که داشت از دوران دوری چندین ماهه اش به مراتب بدتر بود.
جان، بی چشم و رو نبود. نه پدر خوانده اش بی چشم و رو بود بود و نه قیمش. بلکه این خودش بود که بی چشم و رو بود.
ESTÁS LEYENDO
Step father (Completed)
Fanficبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...