فصل دوم
روز بعد، جان عمارت را برای فروش گذاشت و در این حین به دنبال خانه ی کوچک تری گشت. خانه ای که به بزرگی عمارتشان نباشد!
یک هفته ی بعد خبر رسید که یک خریدار پیدا شده است.
تمام اسبابی را که متعلق به خودشان بود، به خانه ی جدید انتقال دادند. جان، پدرش را هم به کمک تدابیر پزشکی ویژه ای به خانه ی جدید انتقال داد.
سگ هایش را هم به حیاط خانه ی جدید انتقال داد.
اما وقتی چشمش به سگ هایش می خورد، یاد دوست پسر کوچکش می افتاد که باعث می شد لبخند غمگینی بزند و یاد حرف هایش بیفتد.
« جان، پنج تا دوبرمن...دوبرمنننن...این راحت می تونه منو قورت بده!!! »
آن چهار توپ مخمل هم تمام این مدت از جان جدا نمی شدند. مدام از پا، دست یا گردنش آویزان بودند و شیطنت می کردند. شاید این ها تنها عامل لبخند جان بودند.
جان هم مدام آن ها را میان بازو هایش میگرفت و کار هایشان را خودش انجام می داد. به آن ها غذا می داد، حمامشان می کرد و برای چکاپ ماهیانه آن ها را به پیش بهترین دامپزشک شهر می برد.
هنگامی که قصد ترک عمارت را داشت، تصمیم گرفت برای آخرین بار از تمام درب و دیوار های آن خانه که هر کدامشان دارای خاطراتی خوب یا بد بودند، خداحافظی کند.
آن چهار خرگوش، کنار هم و میان بازو های جان بودند و تکان نمی خوردند!
جان به تک تک قسمت های عمارت سر زد تا این که در وهله ی آخر، خودش را در اتاق ییبو دید.
آرام آن چهار مخمل را پایین گذاشت که با تمام وجودش آن مکان را حس کند. خاطراتش و رایحه اش.
مدتی بود که این مکان، فقط رایحه ی عشقش را به همراه داشت اما الان بعد از گذشت این مدت، دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.
ساعتی را در آن جا گذراند.
سپس قصد رفتن کرد. سه عدد از خرگوش ها جلوی پایش، خودکشی می کردند که جان آن ها را در آغوش بگیرد!
لبخندی زد، خم شد و لب زد: بیایین این جا ببینم!..عزیزممم!!!..عه وایسین ببینم...پس...پس...
متوجه شد مخمل سیاهش نیست.
آن سه را در آغوش گرفت و شروع به گشتن در اتاق کرد.
جان گوشه گوشه ی اتاق را نگاه می کرد و با صدای آرامی خرگوشش را صدا می زد: عزیزم؟؟ کوچولوی من؟ کجایی؟ بیا می خواییم بریم...بدو بدو!...ای بابا کجاس؟؟
درب اتاق بسته بود، پس همین جا در گوشه ای پنهان شده بود. با توجه به شناختی که از این کوچولوی سیاه رنگ داشت، فهمید که الان در گوشه و یا در سوراخ سنبه ای پنهان شده است.
YOU ARE READING
Step father (Completed)
Fanfictionبا تو همه چی برام قشنگ تره... همه چی متفاوت تره... وقتی با توام دنیا رو جور دیگه ای میبینم... برام دیگه مهم نیست کجا باشم... چون بعد از اون اتفاقا تازه متوجه شدم عشق یعنی چی! عشق یعنی تو!!! پس تو هرجا بری...منم باهات میام! ای آن که آن چنان دوستت داش...